تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

سخته بگذرم ...

نمیدونم چرا نمیتونم گذشت کنم

نمیدونم چرا نمیتونم بگذرم از اون بلاهایی که سرم اورده

سخته برام

سخته چشمامو ببندم به روی اون همه بدی

روزگار جوری چرخید که خدا بهم قدرت تلافی داد ... همه ی بساطو خودش جفت و جور کرده ...

میترسم ...میترسم از بی رحمی خودم

بغض سنگینی راه گلومو بسته


***

 سنگدل و بی رحم . با اون لحن حقیرانه اش داغونم کرده ولی جایی برای اعتراض ندارم

ازم چیزی خواسته که میدونه تو مرامم نیست...

کلی توهین و حرف میشنوم ازش ولی سکوت میکنم و گریه ...



خدایا به دادم برس که بدجوری جهنمی شدم ...


ستاره ها دیگر کم سو شده اند ... آونج




دیــــــدن رویِ تـــــو در خویش زِ من خــــواب گرفـــــــت

آه از آیینـــــه که تصــــــویر تـــــو را قـــــــابــــ گرفـــــــت

خواستــــــم نوح شــــــوم ،موجِ غمــــــت غرقم کـــــرد

کشتـــــی ام را شـــــبِ طوفانـــیِ گــــرداب گرفـــــــت

در قنــــوتــــم زِ خـــــدا عــــــقل طلـــــب می کــــــردم

عشـــــق امـــــا خبـــــر از گـــوشه ی محراب گـــــرفت

نتـــــوانســـــت فــــــرامـــــوشــــ  کنـــــد مستـــــی را

هــــر کـــه از دســتِ تــــو یک قــطره میِ نـاب گـــرفت
 


سنــــــگ در بـــرکـــه مــــی انــــدازم و مـــی پــــندارم

بــــاهمیــــن سنــــگ زدنـــ مــــاه بهـــــم مــــی ریـــزد

کــی بـــــه انـــداختنِ سنـــــگ پـی در پـی در آبــــــــــ

مــــاه را مــــی شـــود از حـــافظـــه ی آبــــ گــــــرفت !



زود دیر میشه ...

یه نفر کامنت گذاشته بود :


وقتی مادرم فوت کرد ،هر روز به موبایلش زنگ میزدم فقط صدای پیامشو بشنوم:

" سلام ببخشید الان نمیتونم جواب تلفنتونو بدم لطفا پیغامتونو بزارید "

منم هر روز براش پیغام میزاشتم :

سلام مامان میخواستم بگم من عاشق صداتم ، دوستت دارم

برای اومدن پیشت ثانیه شماری میکنم یه چیزی بگو دلم آروم بشه :((

کاشکی بتونی بازم این تلفنو جواب بدی :((


ارتباط قط شده بود.کلافه و گیج بودم....همه چی ظاهرا سرجاش بود اما نمیدونم چرا نمیشد...خودش آدمارو جستجو میکرد نمیدونم دنبال چی بود.نمیدونم دنبال کی بود!عجیب شده بود.اینهمه دور ندیده بودمش.برام هضم نمیشد اینهمه اتفاقی که به تدریج طی چندماه افتاده بود!!!داغ میشد...خودش بالا میومد...خودش تموم میشد....سرکش و افسار گسیخته شده بود...مسیرش عوض شده بود نمیدونستم چجوری باید هواشو داشته باشم...دیگه داشتم میترسیدم ازش...از تنوع طلبیش فراری بودم اما دستمو گرفته بود و باخودش به هر طرفی که میخواست میبرد...دل به دلم نمیداد دیگه.حتی دیگه دوسش نداشتم.دیگه حتی نمیشناختمش...گاهی وقتا بیتابی میکرد...خیلی وقتا تو خودش گم میشد...دلم میخاست منو سوار ترک دوچرخه اش کنه تا مث قدیما همه جا همراهش ببره...مث بچه های تخس و لجباز شده بودم...هرچقد دستمو محکم میگرفت من بیشتر دستمو میکشیدم.آخرش دستم از تو دستای مهربونش رها شد و پرت شدم این گوشه از زمین...همون گوشه ای که تنهاییم وسط شلوغی آدما بود...حالا دیگه هر چی فریادمیزدم بیشتر  گمش میکردم.دیگه فرکانسم پیداش نمیکرد...حالا دیگه من مونده بودم و کلی درد...

روزی که افتاد زمین....روزی که خرد شد زیر پای زمینیان...همون روز بود که قط شد...ارتباط قط شد...ضربانش بالای 200 تا بود...همون روز پوشش شبکه از دسترس خارج شد...همون روز بود که دستاش از دستم رها شد....من از تو دور شدم.رها شدم.گم شدم.کمکم کن به آسمانت برگردم. منو با روح خودت خدایی کن ...عشق فقط تویی و بـــــس ...


+ عشق نه خرس های رنگی و کوچیک و بزرگه،نه شکلات های خوشگل و متنوع.عشق تویی.شاید کم لطفی کرده باشیم و روز خاصی رو به نام تو در تقویم خورشیدی خودمون ثبت نکرده باشیم، اما من ایمان دارم عشق فقط خودتی و خودتی و خودم.


عشق نام کوچک توست

نه ، عشق نام بلند و محکم توست ...



روزهای خوب میآیند میدانستم روزهای خوب همیشه هستند.
گوشه ای هستند.
جدا از روزهای سخت نشسته اند و منتظرند تا کشفشان کنم.
شاید من نیوتنی بودم که باید جاذبه ی روزهای خوب را کشف میکردم.
پیدایشان میکردم و در تمام لحظاتشان میخندیدم و با خودم حرف میزدم.
رزوهای خوب گوشه ای نشسته بودند در انتظار تا پنجره ای به رویشان باز شود.

چند روزی ست که آدم دیگری شده ام. برای خودم ... حس آرامش عجیبی که ....


تو را دوست دارم

که ماه را آفریدی

دکمه ای کوچک

برای لباسی بلند

پیراهن شبی

که پرندگان به تن میکنند

و درخت ها

و رودخانه ها


تو را دوست دارم

که ماه را آفریدی

نان برنجی بزرگی

برای تمام گرسنگان جهان

کرم های شب تاب

کودکان

و پیرزن های مریض


تو را دوست دارم

که ماه را آفریدی

دل گرمی روزهای چهارشنبه

در آسمانی سورمه ای رنگ

برای هر کسی که تنهاست

و شب

به سراغش آمده ...


آقای ماه هر روز خودش را در آب برکه تماشا می‌کرد و ماهی‌ها برایش دست تکان می‌دادند و می‌گفتند: «چه ماه خوشکل و لاغری!»

ماجرای خوش‌اندام بودن آقای ماه به جایی رسید که خورشید خانم از سرزمین روز، باد صبا را مأمور کرد تا به سرزمین شب برود و از آقای باد بپرسد: «راز لاغری شما چیه؟ شما چند تا قاشق غذا می‌خورید که اصلاً چاق نمی‌شید؟»

آن‌وقت آقای ماه دستی به موهای هلالی‌اش کشید و با صدای بلند گفت: «زیبایی من خدادادی‌ه! هیچ‌کس نمی‌تونه شبیه من باشه!»

اما بعد از تمام شدن چند شب بارانی، وقتی آقای ماه از خواب بیدار شد و از خانۀ ابری‌اش بیرون آمد، آن‌قدر چاق و سنگین شده بود که مجبور شد کشان‌کشان خودش را بالای برکه برساند و به ماهی‌ها سلام کند. ماهی‌ها از دیدن آقای ماه خیلی تعجب کردند. خود آقای ماه هم باورش نمی‌شد عکس گرد و تپل داخل آب، تصویر خودش باشد. ماهی‌ها برایش دست تکان دادند و خواستند چیزی بگویند، اما آقای ماه همین طور که سعی می‌کرد با دست‌های باریک و کوچک شکم قلمبه‌اش را قایم کند، به سمت خانه فرار کرد. ماهی‌ها داشتند داد می‌زدند، ولی آقای ماه نمی‌شنید آن‌ها چه می‌گویند. او فقط دلش می‌خواست به خانه‌اش برسد و پتوی سفید و ابری را روی سرش بکشد و یک دل سیر گریه کند.

از همان شب، دیگر از خانه‌اش بیرون نیامد، لب به غذا نزد و در را به روی هیچ‌کسی باز نکرد.
چند شب، آسمان تاریک و ابری ماند. ماهی‌ها خیلی نگرانش شدند. خبر چاق شدن و رژیم گرفتن آقای ماه همه جا پیچیده بود، اما هیچ کس از این قضیه خوشحال نبود. ماهی‌ها از آقای عقاب خواهش کردند با آقای ماه صحبت کند. آقای عقاب، عینک مخصوص شب را از توی لانه‌اش برداشت و روی چشم‌هایش گذاشت. بعد، بال بال زد و زیر پنجرۀ خانۀ ابری ماه نشست و با صدای بلند گفت: «آقای ماه! چرا با ماهی‌ها قهر کردی؟»
آقای ماه سرش را از زیر پتوی ابری بیرون آورد و با صدای گرفته جواب داد: «من با هیچ‌کس قهر نکردم. اما برو به ماهی‌ها بگو دنبال یه ماه جدید بگردن. من دیگه به دردشون نمی‌خورم!»

آقای عقاب، نوک تیزش را در پنجرۀ نرم خانه فرو برد تا صدایش واضح تر به گوش آقای ماه برسد: «اما ماهی‌ها پیغام فرستادن که شما رو این شکلی بیشتر دوست دارن. اون شب هم می‌خواستن همین رو بگن، اما شما زود برگشتید خونه.»

آقای ماه که باورش نمی‌شد حرف‌های عقاب راست باشد، از روی تخت بلند شد و در را باز کرد و گفت: «بفرمایید داخل! خیلی خوش اومدید آقای عقاب!»
آقای عقاب بال‌هایش را تکان داد و گفت: «نه. مزاحم نمی‌شم. باید زود به اتاق خوابم برگردم. فقط اومدم پیغام ماهی‌ها رو به شما برسونم.»

آقای ماه لبخندی زد و گفت: «خیلی ممنون.»
عقاب داشت آمادۀ رفتن می‌شد که آقای ماه گفت: «راستی! عینکت خیلی قشنگه!»
آقای ماه سینه‌اش را جلو داد، سرفه ای کرد و گفت: «مخصوص شب‌های خیلی تاریکه....البته امیدوارم دیگه هیچ وقت لازم نباشه ازش استفاده کنم.»

آقای ماه خندید و همین طور که آرام از در خانه‌اش بیرون می‌آمد، گفت: «مطمئن باش دیگه هیچ وقت بهش احتیاج پیدا نمی‌کنی.»

آقای ماه یواش یواش راه افتاد تا به وسط آسمان رسید و همه جا را روشن کرد. او مثل یک توپ نقره‌ای بزرگ، در سیاهی شب می‌درخشید. آقای عقاب بال بال زنان دور ماه چرخید و گفت: «وای! پس ماهی‌ها حق داشتن! شما خیلی قشنگ تر شدید!»

آقای ماه لبخند زد، کشان کشان خودش را به بالای برکه رساند و برای ماهی‌ها دست تکان داد. ماهی‌های سفید و قرمز، تمام شب را زیر نور پررنگ ِ آقای ماه شنا کردند.
صبح روز بعد، همه دلشان می‌خواست بدانند راز زیباتر شدن ِ آقای ماه چیست!!!

خیلی دلم میخاست یه جور دیگه بنویسم و بگم
اما نشد. نه اینکه نخوام ها، نه! نشد....نتونستم ینی پیدا نکردم حسمو. نمیدونستم چجوری حسمو بنویسم تا بشه واقعا حسم.توقع زیادی داشتم. دلم میخاست منم دعوت میشدم به اونجایی که همه بودن. همه ی اونایی که یه جورایی پرواز عقاب رو دیده بودن.

من بودم و 2 بسته شمع. خیلی زیاد بود. قصد کرده بودم فقط به نیت اونایی روشن کنم که دوسشون دارم و عزیزم هستن.
بسته هارو باز کردم توی هر بسته 6 تا شمع بود.
اولی ...
دومی....
سومی ....
....
تا اینکه اومدم خودمو جم و جور کنم و نیت کنم یهویی یه دست کوچیک اومد به سمتم و با زبون خیلی شیرینش گفت بیا اینو روشن کن.تا چشمم به نگاهش افتاد شوکه شدم ...چشم هاش توی فضای تاریکی که فقط با نور شمع ها روشن شده بود گیرایی خاصی داشت. ناخودآگاه رنگ چشماش منو یاد آسمونی انداخت ... سنش زیاد نبود همین باعث شده بود به پاکی دل بزرگش شک نکنم .اینو به فال نیک گرفتم و گفتم اینم حتما یه نشونه ست ... شمع رو از دستش گرفتم و به نیت تو روشن کردم ...خیلی جالب بود برام. بدون اینکه بخوام توی صف دعاهام قد کشیدی و بزرگ شدی...بدون تردید چشمامو بستم و توی دلم نیت کردم ...روز خیلی خیلی عجیبی بود...اینکه تو یهویی وسط اینهمه دل مشغولی پیدات بشه و ....
نمیدونم چرا حس میکنم تو توی ماه خودت به دنیا نیومدی !!!
عقرب ....!!!!!مگه میشه ؟؟؟
امکان نداره تو مال این ماه باشی ....!!!!!اینا خرافاته اصلا. شاید حضور تو باعث شد تا من این فکر غلط رو که سالها بود توی ذهنم خونه کرده بود، بریزمش دور.

درگیر زندگی و دغدغه هاش شدم. یادم رفت اما یادم انداخت. با اینکه یادم انداخت نتونستم بهت بگم. نمیدونم چرا !!! شاید بخاطر ضربه ای بود که این اواخر خورده بودم...شاید ندونی شاید خوب نشناسی منو اما اونایی که منو شناختن خوب میفهمن چی میگم.
دیگه حس و حال و شور و شوق گذشته هارو ندارم برای نوشتن. اما دلم نیومد حرفای امشبو توی دلم فقط نگه دارم.
نه اینکه یادم رفته باشه.نه. میشد چند خطی بنویسم و تبریک بگم. حداقل یه هدیه مجازی برای روز تولدت.اما نتونستم. حسم بهم گفت خیلی دور و برت شلوغه. خیلیا رقابت کردن که اولین نفر باشن برا تبریک گفتن. من خواستم باشم اما نخواستم بین آدما باشم.اسمشو هر چی خواستی بذار. ولی بدون من بعد از وانج تنها کسی بودم که توی قلبم برای تو جشن گرفتم و تبریک های خالصانه ی خودمو نثارت کردم. سر نمازم دعات کردم تا هیچوقت تنها نباشی و احساس تنهایی و غربت نکنی و کلی دعاهای قشنگ دیگه:)

تولدت بی نهایت و از صمیم قلب مبارک باشه. تولدت ساده و بی ریا، بدون هیچ زرق و برقی بدون هیچی کادویی مبارک باشه.

+سخته برای تو نوشتن ... سخته ... خیلی ...


خیلی سخته وقتی پر از حرف باشی اما نتونی بگی
خیلی سخته وقتی دلت پر باشه اما نتونی بمونی
میدونم یه چیزایی داره اتفاق میفته که من بیخبرم ازشون.البته حدس زدنش همچین کار سختی نیست ولی سعی میکنم مث همیشه از دور نظاره گر باشم.میتونی مث همیشه رو من حساب کنی.
چقد خوبه بین اینهمه دغدغه و دلگیری هنوزم هستن آدمایی که لبخند به دلم میارن و باعث دلگرمیم میشن :)
چقد سخته که نتونی ....

به قلبم مدیونی ....نمیتونم ببخشم.... این ینی فاجعه ...

مث بادکنک باش ...

بادکنک باش !!!

با اینکه زندگیش به نخی بندِ

بازم تو آسمون میرقصه و میخنده

همیشه بخند و نگران نباش

چون که نخ زندگیت دست خداست ...


http://s3.picofile.com/file/8207981742/08f99e60e07cfe7478423f8fbfc0b0e4.jpg


یه فنجون تلخند ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید