به من مگو بهار زیباترین فصل طبیعت است
که نیازی به گفتگو نیست چون می بینمش و زیبایی اش را با تمام وجود حس می کنم. به من مگو بهار فصل نو شدن و تازگی است و همه مخلوقات هستی این نویی و تازگی را با جان و دل می پذیرند و به ان تن می دهند. چون زمستان خودش وقتی داشت می رفت خبر امدن بهار را به من داد و برف با دیگر نیامدنش ورود بهار را قول داد. به من مگو که بهار یعنی تولدی تازه و فرصتی جدید برای دوباره از نو شدن و از نو وارد دنیا شدن که همین چند ساعت پیش اولین بنفشه باغچه با تولد خود این خبر را به من داد.
من همه تازگی و زیبایی و جلوه گری بهار را مقابل خودم می بینم و انها را با تمام وجود حس می کنم اما هیچ کدامشان را قبول ندارم. چرا که همه این تازگیها و نو شدن ها وقتی تو در بینشان نباشی دیگر تازه نیستند و در اصل همان پارسالی ها هستند در لباسی جدید و من از لباس جدید روییده بر کالبدهای کهنه و قدیمی بیزارم.
وقتی تو نباشی تازگی دیگر تازه نیست و کالبدهای زمستانی دیگر توان احساس گرمای بهار را ندارند وقتی تو نباشی من نمی توانم بهار را قبول داشته باشم چرا که بهار با بودن تو در کنار تو بودن است که زیبا و خواستنی می شود.
بیا و از اغاز بهار در جان من ریشه بزن و تا اخرین زمستان عمرم با من بمان بیا و امسال قبل از همه پرندگان بهاری در اشیانه دل من لانه کن و همان جا بمان.
بیا و اجازه بده تا با بودن تو بهار را قبول داشته باشم.