هنگامی که موسی عهد خدمت خود را به پایان رساند .
با خانواده ی خود از حضور شعیب رو به دیار خویش کرد
آتشی از جانب طور دید به خانواده ی خود
گفت:" شما در اینجا درنگ کنید که من اتشی از دور دیدم.
می روم تا شاید از ان خبری بیاورم یا برای گرم شدن شما شعله ای بر گیرم."
هنگامی که موسی به آن آتش نزدیک شد
از جانب وادی ایمن در سرزمین مبارک از میان یک درخت ندایی رسید
که:" ای موسی منم خدای یکتا پروردگار جهانیان."
قصص/۲۹-۳۰
تو خوبی و حرف زدن با تو خوب است.
چقدر با تو حرف زدن را دوست دارم.
اما این رسمش نیست.
اینکه فقط من حرف بزنم.
نمی دانی چقدر دلم می خواست تو هم با من چیزی بگویی.
ببین من چقدر پر چانه ام. ببین چقدر درددل دارم.
دلم لک زده برای اینکه یک روز یک کلمه جوابم را بدهی.
بعضی وقتها اصلا ناامید می شوم و می گویم:" این دوستی چه فایده ای دارد.
این دوستی خیلی یک طرفه است. اما..."
خوش به حال حضرت موسی. چون تو با او حرف زده ای.
چقدر من این سوره ی "قصص" را دوست دارم.
چقدر داستان حضرت موسی را دوست دارم.
چقدر من این درخت نورانی را دوست دارم.
درختی که گفت:" منم خدای یکتا. پروردگار جهانیان"
و ان وقت خدا معجزه های موسی را به خود موسی نشان داد.
به موسی حسودی ام می شود.
به موسی که هم صحبت تو شد.
خدایا کاشکی با من حرف می زدی.
کمی از دستم گله و شکایت می کردی. نه اصلا این جز صفات تو نیست...
خدایا قربون خدا بودنت.