تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

خدایا کجایی؟؟؟

خدایا اینا منو بیشتر عذاب میده کاری کن تا رهایی راهی نباشد... دوتا پروژه ی سنگین داشتم یکیش به لطف خدا تموم شد اونم با رضایت طرفین تحویل داده شد خودمم راضی بودم مونده دومیش که کمی سخت تر از اولی خدا خودش کمکم کنه تا اینم تموم کنم البته چون کارم ریخت و پاش زیادی داره و منم از بی نظمی بیزارم بین این دو پروژه یه تعطیلی دادم تا دوباره منظم بشم امروز اومدم مثلا به امورات خودم برسم.صبح زود ماشینو دادم کارواش چون خودم حوصله ی تمیز کردنشو نداشتم البته وقتش هم نبود وقتی ماشینو گذاشتم و رفتم مسئول کارواش با تعجب نگام کرد چون هیچ وقت ماشینمو تنها نمیزارم کارواش تا اومد حرفی بزنه گفتم هر وقت کارتون تموم شد بهم زنگ بزنید میام می برمش. از اونجا که اومدم بیرون یه دفعه به خودم اومدم دیدم انگاری نه تنها ماشین بلکه تمام وسایل شخصی ام هم توی ماشین مونده بود از گوشیم گرفته تا نوت بوکم. خیلی ناراحت نشدم چون اصلا حوصله ی جواب دادن به تلفنا رو نداشتم با خودمم گفتم خوب شد شماره ی خونه رو دادم خلاصه دلمو زدم به دریا گفتم ولش کن. انگاری اون دارو اثر کرده بود حالمو خوب نکرده بود اما یه جورایی خودم راضی شده بودم. به همین دلیل با اتوبوس برگشتم خونه دلم می خواست دیرتر برسم توی راه چون ترافیک و آلودگی شهر داشت کلافه ام می کرد دوباره همون سردردا داشت به سراغم میومد مونده بودم چیکار کنم دست توی جیبم کردم دیدم ام پی  فورم همراهمه سریع هد فونشو توی گوشم کردم چندتا نفس عمیق کشیدم خودمو زدم به بیخیالی راحت شدم چون صدای بیرون رو نمی شنویدم خلاصه با رنگ و رویی پریده برگشتم به خونه شروع کردم اتاقمو مرتب کردن قبلش طبق یه عادت قدیمی موسیقی رو روشن کردم صداشو هم زیاد کردم اهالی خونه هم عادت کردن به این صداهای بلند. دکترم میگه من به این صداها اعتیاد پیدا کردم چون تقریبا هیچ کاری رو بدون موسیقی نمی تونم انجام بدم خودم میخوام این عادت رو ترک کنم اما یه دکتر دیگه میگه این کاررو نکن. نمی دونم کدومشون راست میگن خلاصه تمام کارهامو انجام دادم داشتم می نوشتم که یه دفعه تلفن به صدا در اومد از کارواش بود یکی اون ور خط گفت ماشینتون آماده است بیاین ببرید گفتم امروز دیگه نمی تونم بیام بیرون هوا اذیتم می کنه باشه فردا صبح میام. طرف از تعجب داشت شاخ در می اورد گفت شما امروز کارهای عجیب می کنید نه نمیشه ماشینوتون اینجا بمونه برای من مسئولیت داره گفت ادرستنو بدین میگم بچه ها براتون بیارند منم از خدا خواسته گفتم یادداشت کنید...ادرسو دادم. انگاری بیشتر تعجب کرد توقع نداشت من این درخواست رو قبول کنم گفت شما واقعا این همه به ما اعتماد پیدا کردین گفتم بله چه اشکالی داره من که گفتم باشه فردا کمی عصبانی شد گفت نه نمیشه تا نیم ساعت دیگه ماشینتون دم در خونه است. بعد از قطع تلفن خنده ام گرفته بود چون قیافه ی طرف دیدن داشت دلم می خواست می دیدمش خلاصه بیست دقیقه بعد زنگ در زده شد رفتم پای ایفون خودش بود گفتم سلام. سلام کرد تشکر کردم از اینکه ماشینمو اورده بود گفتم پس بی زحمت بزارین داخل حیاط هنوز گوشی رو نذاشته بودم که طرف کلی غرغر کرد حواسش نبود که هنوز گوشی دستمه گفت عجب ادمایی پیدا میشن انگاری نوکر باباشم. با ریموت از بالا زدم در باز شد خودمم با عجله لباس پوشیدم و رفتم حیاط نگاهی به ماشین انداختم خیلی خوب شسته شده بود مثل همیشه بعد از اینکه ماشینو پارک کرد پیاده شد گفت بفرمایید اینم ماشینتون فقط قبلش با دقت چک کنید تا مشکلی پیش نیاد منظورش رو سریع گرفتم چون وسایلم داخل ماشین مونده بود این حرفو زد گفتم نیازی نیست مقداری پول توی پاکت گذاشته بودم دادم دستش فهمیدم کنجکاو شده بود که بدونه چیه گفتم شما هم داخل پاکت رو چک کنید تا مشکلی پیش نیاد. کمی خجالت کشید گفت ای بابا ما که کاریه ای نیستیم گفتم نه این مال خودتونه نگاه کنید. من همون صبح دستمزد صاحب کارتون داده بودم. بیشتر شرمنده شد گفت دستتون درد نکنه گفتم نگاه کنید اگه کم بود باقیشو بدم تا راضی باشین چون انگاری به زور اومدین اینجا صورتش سرخ شده بود چاره ای نداشت همین که در پاکت رو باز کرد و چشمش به تراول پنجاهی افتاد برق از سرش پرید گفت نکنه می خوایید من از کار بیکار بشم گفتم این چه حرفیه من با رضایت خودم این کاررو کردم طفلی خشکش زده بود خلاصه به اصرار من قبول کردم اما موقع رفتن نمی دونست چطوری عذرخواهی کنه. فقط گفتم احتیاجی به عذرخواهی شما نیست من باید از شما معذرت بخوام گفت بیشتر از این شرمنده ام نکنید.وقتی رفت خیلی ناراحت بودم دلم پر از گریه شده بود این روزا تقی به توقی می خوره گریه می کنم سریع از پله ها بالا رفتم دلم می خواست فقط گریه کنم رفتم توی اتاق و گریه کردم اونقدر پشیمون شده بودم از این جهالتم که فقط خدا خودش می دونه گفتم ای کاش می دونست چرا خودمم نیومدم.
  • ... یکی از بنده هاش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی