کودک از این همه لطف و محبت حیران شده بود. اما همین که چشمش به پروردگار افتاد دوباره آن غصه به سراغش آمد و گفت: اما من فقط تو و بهشت را دوست دارم و دلم می خواهد همیشه پیش تو باشم.
پروردگار با محبت تمام گفت: پس باید خلیفه ی شایسته ای برای من باشی و
نیز باید به عهد من وفا
کنی تا به عهد تو وفا کنم چرا که مرا بر خود گواه و ناظر گرفته ای و من شما را به این عهد و
قسم می آزمایم.
کودک گفت: اگر من به عهدم وفا کنم تو هم به عهدت وفا می کنی؟پروردگار لبخند زد و گفت: بله از خدا باوفاتر به عهد کیست؟ هر چند انسان نسبت به پروردگارش نا سپاس است و خدا به این ناسپاسی گواهی خواهد داد.
آه از نهاد کودک بلند شد و گفت: چطور ممکن است تو را از یاد ببرم و نسبت به تو ناسپاسی کنم؟پروردگار گفت؟ آن جا که می روی خیلی چیزهای خوب هست و تو ؟آن قدر مجذوب آن ها می شوی که مرا از یاد می بری.
کودک گفت: از تو که خوب تر نیست. من به قدری شیفته و عاشق توام که هیچ چیز مرا از یاد تو غافل نخواهد کرد. آنگاه مکثی کرد و گفت: آخر چه چیزی ممکن است مرا از یاد تو غافل سازد؟پروردگار گفت نعمت های بی شماری که به شما عطا نمودم مانند اموال و فرزندان شما و هدایایی که فرشتگانم به اذن من به تو عطا کردند.
کودک غمگین شد.پروردگار به غم کودک پی برد و با مهربانی به او گفت: تو مرا از یاد می بری اما هرگز از لطف خدا نا امید مباش و بدان من همیشه نزدیک و مشتاق توام و به خاطر داشته باش که حتی اگر ناسپاسی کردی باز به سوی من بازگرد و بدان در توبه همیشه به روی تو باز است البته بر آن کس که توبه کند و نیکوکار گردد و به راه هدایت رود مغفرت و آمرزش من بسیار است.
و ادامه دارد...