از نردبان کودکیم بالا می روم و از پشت بام خاطره به حیاط خانه ی قدیمی مان سرک می کشم.
آقا جون در کنار حوض حیاط وضو می گیرد تا به مسجد برود.
بچه ها دور او را می گیرند. مهدی می گوید: آقا جون برای ما قصه می گی؟ و او قول می دهد
که بعد از برگشتن از مسجد برای آنها قصه بگوید.
ساعتی بعد در گوشه ای از حیاط خانه مان که دیوار بلند مدرسه آن را سایه کرده است بچه ها
دور آقا جون حلقه زده اند.
آقا جون همیشه برای آنها قصه می گوید و همیشه هم قصه عاشورا را می گوید.
بچه ها مشتاقانه چشم به دهانش دوخته اند.
قصه عاشورای آقاجون غربت غریبی دارد و همیشه هم بوی تازگی می دهد. آقا جون با کلام
شیرینش بچه ها را به عاشورای کربلا می برد. او از جنگی نابرابر می گوید. هفتاد و دو نفر در
برابر هزاران نفر. او از حسین(ع) و زینب(س) می گوید.ازعشق مهر از صبر زینب(س). او
از علی اصغر علی اکبر قاسم و از تشنگی بچه ها می گوید و بالاخره از سقای کربلا
سقای کربلا سقای کربلا.
بچه ها منتظر اشک های آقا جون هستند. حکایت او به عباس(ع) که می رسد رنگ و بوی
دیگری دارد. قصه عباس(ع) و دستهای او چشم های آقاجون را ابری می کند. و نهایت قصه
عاشورا حسین(ع) و بیابان و تشنگی و تنهایی و بالاخره یک سر بریده بر روی نیزه.
دیگر چشم های آقا جون بارانی بارانی است.
یاد چشم های بارانی ات به خیر.