هر صبح صدایت را می شنوم صدای دست های نوازشگرت روی صورت خاک گرفته ی کوچه صدای قدم های لرزانت هر روز صبح آهنگی است برای خیابان های فرو رفته در سکوت . می دانی نبودنت تجسمی ست از سر گردانی برگ های پاییزی و چشمان خسته ات تجسمی ست بر چهره ی بی فروغ شهر.بیداری ات آن زمان که شهر در خواب استهستید زمانی که شهر خالی است از بودن هاما تنها آوازه ی مهربانی باد را شنیده ایم اما تو درد شلاق های باد را در سپیده صبح چشیده ای.ما طلوع را تنها در خواب دیده ایم و تو طلوع را هر صبح با چشمانت قاب گرفته ای.ما هنوز در خوابیم و تو شهر را بیدار کرده ای.ما هنوز در نقطه ی شروعیم و تو راه را به پایان رسانده ای.ما هنوز ایستاده ایم و تو ...