یاد آن روزی که ما هم سایه بر سر داشتیمهمچون طفلان دگر در خانه مادر داشتیمجد ما پیمبر از ما چهره پنهان کرد و مااز پیمبر یادگاری همچو زهرا داشتیممادر مظلومه ی ما نیز رفت از دست مامرگ او را کی به این تعجیل باور داشتیماندر آن روزی که آتش بر سرای ما زدندما در آن جا حال مرغ سوخته پر داشتیمدریغ آمد و رفت از جهان محسن در آن غوغاآرزوی دیدن روی برادر داشتیممادر ما خود ز حق می خواست مرگ خویش راورنه ما بهرش دعا با دیده تر داشتیمروزهای آخر عمرش ز ما رو می گرفتما هم از این غم دل پر اخگر چون علی داشتیمدر شب دفنش به ما معلوم شد این راز راتا ز روی نیلگونش بوسه ای بر داشتیماز کفن دستش بر آمد جسم ما را در برگرفتجسم او را همچو جان ما نیز در بر داشتیماز فراق روی مادر با پدر هر روز و شبدو برادر بزم ماتم با دو خواهر داشتیم
خانوم بمیرم برات که غریبی...
غریبی هم اندازه داره...