تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی
این شاید آخرین پست این دو هفته ی من باشه دارم میرم نمی دونم باشم یا نه بر گردم یا نه اما اگه اومدم میگم که اومدم...برای تو هم دعا می کنم خودش می دونه دعام زود مستجاب میشه.

مانده ام...

خدایا! نمی دوانم کدامین بنده ات در حقم اینگونه دعا کرده که....

خداوندا!!!

خداوندا!هر گاه به دنبال ذره ای از تو می گردم در بیکران عظمت و بزرگیت غوطه ور می شوم و می دانم که هیچ نمی دانم.

تو خدایی می کنی...

تو خدایی، پس خدایی کن ...تمام کاینات معنی کرسی در آیت الکرسی ات ... قدرت نگاه هر که توان نگریستن دارد... یکتا هدیه دهنده ی نگاه زیبا به هر که صلاحیت راست نگریستنش دهی... ای اولین نگاه هر عاشق، که با آن عاشق می شود... ای آخرین نگاه هر عاشق، که پس از عمری نگاه، باز یک نگاه توست آرزویش... ای که ماه آسمان که آفریننده شام مهتاب است، از کسی جز تو فرمانی نبرد... ای دلیل آن ماه و شام مهتاب تو می دانی و به خیالم شاید باشد دلیلش، مهربان عاشقی که در این ویرانه می کشد نفس... حس سکوتت رسم معشوقان آسمانی در لباس خاک را یادآورم می شود... نه!!! ببخش که اگر به دل خودم نمی نشیند این حرف که بوی کفر بیش از ایمان دارد... تصحیح می کنم: سکوت معشوقان آسمانی در لباس خاک، آشنا به حسی است که در فردای دیروز مقدر بود، داشته باشم تجربه احساسش را... آن به این ربطی دارد... ربطی عمیق و شگرف که کفر من نسبت به من بیش از پیش عذابم خواهد داد که نگاهی را آزردم که به نگاه بلندان وصل بود و آهم ازین است که مثل ربط سکوت این به آن مربوط باشد... با این همه برنمی گرانم روی بنده ات را از خاک کاخ گذشت و خداییت... خداوندا تو خدایی، پس خدایی کن چنانچه از پیش از آنکه دست مهربانت را بر خلقتم بگذاری در حق من  کافر کیش روا داشته ای...
خدایا! سرده این پایین، از اون بالا تماشا کناگه میشه فقط گاهی، بیا دستامونو ها کنخدایا! سرده این پایین، ببین دستامو میلرزهدیگه حتی همه دنیا، به این دوری نمی ارزهتو اون بالا من این پایین، دو تایی مون چرا تنها؟اگه لیلی دلش گیره! بگو مجنون چرا تنها؟خدایا! من دلم قرصه، کسی غیر از تو با من نیستخیالت از زمین راحت، که حتی روز، روشن نیستکسی اینجا نمی بینه که دنیا زیر چشماتهیه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاتهفراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردمکه روزی باید از اینجا بیام پیش تو برگردمخدایا! وقت برگشتن یه کم با من مدارا کنشنیدم گرمه آغوشت، اگه میشه منم جا کن                    اگه میشه....
امروز مهمون داشتم یه مهمون عزیز مهمونی که یه قسمتی از گذشته ام بود. با اومدنش منو برد به سالهای دور سالهایی که نمی دونم چجوری تموم شدند. خیلی وقت بود ندیده بودمش خیلی عوض شده بود تلفنی ارتباط داشتم اما هیچ وقت نه اون ازم خواسته بود که به دیدنش برم نه من... اون مهمون دوستی بود که حتی منو به جشن عروسیش دعوت نکرد حتی یادی ازم نکرد بماند چقدر دلگیر شدم اما هنوز برام عزیزه. سخته بگم چقدر... تا اینکه امروز اونم به خاطر یه اسمسی که چند وقت پیش هم من غافلگیر شدم هم اون باعث شد دوباره ما همدیگه رو ببینمیم. خلاصه دوباره همدیگه رو دیدیم اما عین خواب زود تموم شد همین که رفت دلم براش تنگ شد دلم می خواست بیشتر پیشم می موند. حس عجیبی داشتم مثل سابق باهاش راحت نبودم مثل بچه های یخ زده مدتی طول کشید تا یخم آب بشه اما ... شاید این حس به خاطر حضور همسرش بود چون اصلا نمی شناختمش نتونستم باهاش خوب ارتباط برقرار کنم ولی همسرش اصلا این طور نبود به هر حال مهمونی تموم شد دوست داشتم براشون سنگ تموم میذاشتم اما کمی شرایطم سازگار نبود. حسی دارم که نمی تونم بگم... ای کاش میشد همه چیزرو راحت نوشت... به یاد اون روزا این رنگ رو انتخاب کردم که بدونی هیچ وقت یادم نمیره... نسیم عزیز خیلی دلم برات تنگ میشه اما نمیتونم بگم....

بازم امتحان

چند روز پیش ناراحتی برام پیش اومد که هنوز موندم این دیگه چه جور امتحانیه!!!

...

خدا را به تمام کمبودهایت که از آن می نالی اضافه کن ببین چه کم داری!!!
توی این دنیا که هیچی سر جای خودش نیست شاید اون دنیا همه چی سر جای خودش باشه!!! وقتی فرشته لباس ابلیس به تن می کنه و ابلیس لباس فرشته ها رو به تنش می کنه دیگه چی سر جای خودش باقی می مونه؟ موندم چی درسته؟ چی اشتباهه؟ دیگه حتی نمی دونم درست و خطا کجاست؟ اما به خداییت حتی ذره ای هم شک ندارم .....

خدایا کجایی؟؟؟

خدایا اینا منو بیشتر عذاب میده کاری کن تا رهایی راهی نباشد... دوتا پروژه ی سنگین داشتم یکیش به لطف خدا تموم شد اونم با رضایت طرفین تحویل داده شد خودمم راضی بودم مونده دومیش که کمی سخت تر از اولی خدا خودش کمکم کنه تا اینم تموم کنم البته چون کارم ریخت و پاش زیادی داره و منم از بی نظمی بیزارم بین این دو پروژه یه تعطیلی دادم تا دوباره منظم بشم امروز اومدم مثلا به امورات خودم برسم.صبح زود ماشینو دادم کارواش چون خودم حوصله ی تمیز کردنشو نداشتم البته وقتش هم نبود وقتی ماشینو گذاشتم و رفتم مسئول کارواش با تعجب نگام کرد چون هیچ وقت ماشینمو تنها نمیزارم کارواش تا اومد حرفی بزنه گفتم هر وقت کارتون تموم شد بهم زنگ بزنید میام می برمش. از اونجا که اومدم بیرون یه دفعه به خودم اومدم دیدم انگاری نه تنها ماشین بلکه تمام وسایل شخصی ام هم توی ماشین مونده بود از گوشیم گرفته تا نوت بوکم. خیلی ناراحت نشدم چون اصلا حوصله ی جواب دادن به تلفنا رو نداشتم با خودمم گفتم خوب شد شماره ی خونه رو دادم خلاصه دلمو زدم به دریا گفتم ولش کن. انگاری اون دارو اثر کرده بود حالمو خوب نکرده بود اما یه جورایی خودم راضی شده بودم. به همین دلیل با اتوبوس برگشتم خونه دلم می خواست دیرتر برسم توی راه چون ترافیک و آلودگی شهر داشت کلافه ام می کرد دوباره همون سردردا داشت به سراغم میومد مونده بودم چیکار کنم دست توی جیبم کردم دیدم ام پی  فورم همراهمه سریع هد فونشو توی گوشم کردم چندتا نفس عمیق کشیدم خودمو زدم به بیخیالی راحت شدم چون صدای بیرون رو نمی شنویدم خلاصه با رنگ و رویی پریده برگشتم به خونه شروع کردم اتاقمو مرتب کردن قبلش طبق یه عادت قدیمی موسیقی رو روشن کردم صداشو هم زیاد کردم اهالی خونه هم عادت کردن به این صداهای بلند. دکترم میگه من به این صداها اعتیاد پیدا کردم چون تقریبا هیچ کاری رو بدون موسیقی نمی تونم انجام بدم خودم میخوام این عادت رو ترک کنم اما یه دکتر دیگه میگه این کاررو نکن. نمی دونم کدومشون راست میگن خلاصه تمام کارهامو انجام دادم داشتم می نوشتم که یه دفعه تلفن به صدا در اومد از کارواش بود یکی اون ور خط گفت ماشینتون آماده است بیاین ببرید گفتم امروز دیگه نمی تونم بیام بیرون هوا اذیتم می کنه باشه فردا صبح میام. طرف از تعجب داشت شاخ در می اورد گفت شما امروز کارهای عجیب می کنید نه نمیشه ماشینوتون اینجا بمونه برای من مسئولیت داره گفت ادرستنو بدین میگم بچه ها براتون بیارند منم از خدا خواسته گفتم یادداشت کنید...ادرسو دادم. انگاری بیشتر تعجب کرد توقع نداشت من این درخواست رو قبول کنم گفت شما واقعا این همه به ما اعتماد پیدا کردین گفتم بله چه اشکالی داره من که گفتم باشه فردا کمی عصبانی شد گفت نه نمیشه تا نیم ساعت دیگه ماشینتون دم در خونه است. بعد از قطع تلفن خنده ام گرفته بود چون قیافه ی طرف دیدن داشت دلم می خواست می دیدمش خلاصه بیست دقیقه بعد زنگ در زده شد رفتم پای ایفون خودش بود گفتم سلام. سلام کرد تشکر کردم از اینکه ماشینمو اورده بود گفتم پس بی زحمت بزارین داخل حیاط هنوز گوشی رو نذاشته بودم که طرف کلی غرغر کرد حواسش نبود که هنوز گوشی دستمه گفت عجب ادمایی پیدا میشن انگاری نوکر باباشم. با ریموت از بالا زدم در باز شد خودمم با عجله لباس پوشیدم و رفتم حیاط نگاهی به ماشین انداختم خیلی خوب شسته شده بود مثل همیشه بعد از اینکه ماشینو پارک کرد پیاده شد گفت بفرمایید اینم ماشینتون فقط قبلش با دقت چک کنید تا مشکلی پیش نیاد منظورش رو سریع گرفتم چون وسایلم داخل ماشین مونده بود این حرفو زد گفتم نیازی نیست مقداری پول توی پاکت گذاشته بودم دادم دستش فهمیدم کنجکاو شده بود که بدونه چیه گفتم شما هم داخل پاکت رو چک کنید تا مشکلی پیش نیاد. کمی خجالت کشید گفت ای بابا ما که کاریه ای نیستیم گفتم نه این مال خودتونه نگاه کنید. من همون صبح دستمزد صاحب کارتون داده بودم. بیشتر شرمنده شد گفت دستتون درد نکنه گفتم نگاه کنید اگه کم بود باقیشو بدم تا راضی باشین چون انگاری به زور اومدین اینجا صورتش سرخ شده بود چاره ای نداشت همین که در پاکت رو باز کرد و چشمش به تراول پنجاهی افتاد برق از سرش پرید گفت نکنه می خوایید من از کار بیکار بشم گفتم این چه حرفیه من با رضایت خودم این کاررو کردم طفلی خشکش زده بود خلاصه به اصرار من قبول کردم اما موقع رفتن نمی دونست چطوری عذرخواهی کنه. فقط گفتم احتیاجی به عذرخواهی شما نیست من باید از شما معذرت بخوام گفت بیشتر از این شرمنده ام نکنید.وقتی رفت خیلی ناراحت بودم دلم پر از گریه شده بود این روزا تقی به توقی می خوره گریه می کنم سریع از پله ها بالا رفتم دلم می خواست فقط گریه کنم رفتم توی اتاق و گریه کردم اونقدر پشیمون شده بودم از این جهالتم که فقط خدا خودش می دونه گفتم ای کاش می دونست چرا خودمم نیومدم.