تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی
گاه برای نوشتنم هم دلیل ندارم، گاه خودم را هم بی دلیل میپندارم...گاه گاهی می خواهم درون واژه ها گم شده ای پیدا کنم از جنس احساس و بنوازم آهنگ محبت را بر دیواره ی قلبش  و بفهمانم که دلیل بودنم می باشد!و گمان کنم می رسم به او، او که بدنش را مخفی کرده و چشم و دیدگان دیگر تاب زیاد باز ماندن را برای جستنش ندارد ...پس کجا ؟ چگونه ؟ کی؟می توانم احساس کنم در کنارت هستم ، در کنارم هستی ؟!نمی دانم دیگر چگونه دایره مانندهای روی گونه ام را مخفی کنم وقتی تنهایم. و  تنهاییم با بودنت پر می شود ...پس می نویسم و نوشتم ...اما ... اما نشانیت ؟؟؟نشانیت را چند روزیست عوض کرده ای ؟؟؟  چون پستچی نامه  را بر می گرداند، چون Mail هایم Error می دهند ...نمی دانم ....قهری با من ؟؟؟!!!دیگر نمی شنوی ام، نمی بینی ام ... من که گفته بودمت بی تو هیچم ...من که گفته بودمت سکوت شبانه هایت و لبخند مکث کردن هایت برایم کافیست. فقط کنارم باش... چه شده ؟؟؟!!! در کوچه های دلم سلامی پاسخ نمی دهی چون نوای سلامت همیشه برایم تازگی دارد، به هیچ کس دست دوستی نمی دهم چون باور دارم  نمی روی از کنارم ...اما کاش یادداشتی برایم بگذاری یا کاش بیدار شوم و بینم تمامی خواب بود که از دوری خودت با خودم می دیدم!!!اولین یادداشت و نگاه صبحگاهت همیشه در مقابل سجاده ام گذاشته ام تا مستانه به سجدگاهت خم شوم و بگویم مرا ببخش ...آری باورم شد!!! کوتاهی از من بود تو که کوتاه بودن را نمی شناسی، تو که آنقدر بزرگی که من کوچک، خیالم هم خشک می شود اگر تصور کنم به من نگاه می کنی.مرا ببخش ...در کوچه بازار بزرگان می گویند تو تنها بخشنده ای هستی که منت نمی گذاری !!! می بخشی ام ؟؟ دلم کوچک و غم ها و ناراحتی ها اقیانوسی بیکران...باز هم تنهایم می گذاری ؟؟؟همان بزرگان از دیار وفا گفتند تو مهربانی ،تنهایم نمی گذاری.به نگاهت همچون همیشه محتاجم، احتیاج معنای یک کوچک در مانده است ...درمانده در راه نگاه تو ... درمانده در باور بودنت. خدایم تنهایم نگذار.دستهایم خالیست .... قلبم پر لرزش .... به درگاهت می آیم اگر مرا برهانی، باز هم برایت می نویسم هر چند پاره اش کنی و یا جوابش را خالی برایم پست کنی!!! با اینکه میدانم زیاد بزرگی ...زیاد...زیاد...     دوستت دارم خدا ... دوستت دارم

اون همه چیزمه...

خدا اونقدر دوست داشتنیه اگه بهش دل بدی همه چیزت میشه تو سختی پناهت میشه تو ناامیدی امیدت میشه.

حالم همین جوریه!

امروز صبح وقتی از خواب بر خاستی تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی. هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی میدانستم که می توانی چند دقیقه ای توقف کرده و به من سلام کنی اما تو خیلی سرگرم بودی. زمانی که پانزده دقیقه بیهوده بر روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را تکان می دادی فکر می کردم که می خواهی با من سخن بگویی اما تو به سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی.من با صبر و شکیبایی در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو آنقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من چیزی نگفتی. موقع ناهار خوردن متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف می زنند اما تو چنین کاری نکردی. باز هم زمان باقی است و امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی. به خانه رفتی و به نظر می رسید که کارهای زیادی برای انجام دادن داری و بعد از انجام چند کار تلویزیون را روشن کرده و وقت زیادی را در برابر آن سپری کردی. من باز هم با شکیبایی منتظر ماندم که بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی. هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای. بعد از گفتن شب به خیر به خانواده سریعا به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست شاید نمی دانستی که من همیشه آن جا با تو هستم. من بیش از آن که تو بدانی صبر پیشه کردم. من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی. من به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی. چقدر مکالمه یک طرفه و یک جانبه سخت است! بسیار خوب تو یک بار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یک بار دیگر فقط برای عشق به تو منتظر خواهم ماند. به امید این که امروز مقداری از وقتت را به من اختصاص دهی روز خوبی داشته باشی. ممنون از رهگذر عزیز که یادم آورد...
بعضی وقت ها دچار سنگینی سکوت می شویم، سنگینی سکوت از بهت احساس هایی که یک باره به دلمان پا می گذارند.احساسات غریبی که از ورودشان به درون دلمان می ترسیم! ولی گاهی اوقات بی تکلف و ساده می آیند و مثل سیلابی که مقصدش را نمی شناسد بی رحمانه خانه ی دلمان را تسخیر امواج خروشان شان می کنند. ولی ندایی درونمان می گوید که از هجوم این حقایق نا شناخته به خاک خواهیم افتاد! و از پاکی و سادگی این احساس ها که ریشه های وجودمان را می لرزاند سراسر آباد شده ایم! آنگاه به حضورشان توی دلمان ایمان می آوریم و دست از سرزنش دلمان بر می داریم.گاهی که دلمان شبگرد پرسه زنی در کوچه ی خیالش می شود سر از بن بستی در می آورد که بر خورد به آن بند بند وجودمان را می لرزاند... و عقل رسنی می سازد و برگردن دل می اندازد و می کشد و می کشد ... از عقل انکار و از دل اسرار... و وای بر  آن زمان که دل تو سنی کند و پیروز این میدان باشد! آن گاه عقل ملامت گر فلسفه رهایی می بافد و دل که اسطوره مسلم رهایی از بند چون وچراهاست و همیشه خوش دارد پا در وحشتناک ترین راه ها بگذارد، به احساسش خو می کند.احساسی که وقتی پنهانش می کنیم عقده ی فرو خرده ای می شود که هر روز و هر جا هزاران هزار نشتر زخمش را تازه می کند!آن وقت سراپای وجودمان آتشی می شود که می کوشیم سر کش ترین شعله هایش را پنهان کنیم! با خودمان می گوییم باشد برای روز مبادا! اگر احساساتمان معجزه کرد برای حفظ حرمت شان شجاعانه و مغرورانه می جنگیم...خروش این احساس ها اما گلوگیر نفس هایمان می شود و حس می کنیم از وحشت تنهایی در امان نیستیم...روزگارمان روزگاری سخت غریب است! چه تلخ است که باور کنیم همیشه باید این احساسات را در دلمان پنهان کنیم. چون دنیایمان آنقدر به زنگار فریب و دروغ آلوده شده که کسی وجود زیبا ترین،پاک ترین، و یک رنگ ترین چیزها را توی دل آدم ها باور نمی کندوما از گفتن حرف های دلمان به هزار و یک دلیل واهمه داریم!...این روز ها به این فکر می کنم که بد نیست از این مهمان های نا خوانده گاهی هم استقبالی گرم کنیم و بگذاریم که گاهی هم پیروز این میدان دلمان باشد!...

پاییز هم رفت...

با تو من عزیز عشقم دیگه هیچ غمی ندارم واسه ی همیشه ی عمر، عاشقونه دل میذارم با تو یلدا پره عشقه، عشقی از جنس عزیزش که نمیتونه بگیره کسی از دل، عشق پاکش

فلانی....

هی فلانی زندگی شاید همین باشد.....
فقیر به دنبال شادی ثروتمند و ثروتمند به دنبال آرامش فقیر است، کودک به دنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است، پیر به دنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه سالمند است، آنان که رفته اند در آرزوی بازگشت، و آنان که مانده اند در رویای رفتن...خدایا! کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچ کس به مقصد خود نمی رسد؟!

یادم رفته

گم شده و گیج بودم فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نمی کنم. اما گفت: "من هدایتت می کنم."خودم رو باخته بودم فکر می کردم نمی تونم از عهده اش بربیام. اما گفت: "تو از عهده ی هر کاری بر میایی."غمگین بودم احساس کردم زیر کوهی از ناامیدی گیر افتادم. اما گفت: "غمهات رو روی شونه های من بریز."فکر نمی کردم اونقدر باهوش باشم. اما گفت: "من به تو خرد لازم رو میدم."بار گناهانم رنجم می داد برای کارهای بدی که کرده بودم از خودم عصبانی بودم. اما گفت: "من تو رو بخشیدم."از خودم بدم اومد فکر می کردم هیچ کسی منو دوست نداره. اما گفت: "من به تو عشق می ورزم."گریه می کردم زیرا تنها بودم اما خدا گفت:                               "من همیشه با تو هستم."
این چند روز روزای خوب و بدی بود هم خندیدم هم گریه کردم هم حسرت خوردم. گناه و ثوابش زیاد بود همه چیز با هم قاطی بود نمی دونم حسابش از دستم در رفته نمی دونم خدا اون بالا برام چی نوشت هر چی بود قشنگیاش زود گذر بود. دیشب به اجبار مجبور شدم قرآن به دست بگیرم اونم به خاطر ... اما خجالت کشیدم با خودم گفتم آخه با چه رویی. با چه رویی بیام بشینم جلوی در خونه ات. گفتم چی بگم از کجا بگم چه جوری شروع کنم اونقدر کلنجار رفتم اما باز با کمال پر رویی قرآن رو باز کردم. قبلش نمازمو خوندم اما راستش خودم نفهمیدم چی خوندم. خلاصه هر مقدمه ای چیدم تا خطاهام یادم بره نشد که نشد. انگاری باید امروز مجبور می شدم تا این قرآن رو ورق بزنم گفتم شاید اینم یه لطفه. به پر رویی خودم خندیدم گفتم عجب بنده ی پر رویی هستم چه زود خودمو توجیح کردم.  چیز زیادی برای گفتم نداشتم فقط یه چیز مثل همیشه داشتم که بگم اونم اینکه منو ببخش همین. از خطاهام بگذر اما تاوانش رو هم نشونم بده تا بیشتر از این پر رو نشم.  دردهایی که داشتم تاوان گناهم بود نگو نفهمیدم. خدایا شکرت همین دنیا باهام حساب کتاب کردی. خدایا یادم نرفته که هنوز خدایی...

حالم خوش نیست

نوک پرگار فقط خداست ما مداد این پرگاریم که دورش میچرخیم...مواظب باش نوک پرگار تو نشی که اونوقت... در دایره قسمتت نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد وندر آن دایره سرگشته پا بر جا بود این جمله ها رو دو تا از دوستان برام به یادگار گذاشته اند نوشتم تا یادم نرم کجای این دنیا باید باشم.