تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

هوالطیف

دوست داری به معشوقت بگویی که : دوستش داری و می گویی :دوستش داری. خب همین یک کلام؟ نه دلت راضی نمی شود. دنبال گونه های دیگری از گفتن می گردی واژه های دیگری برای بیان کردن و عبارات دیگری برای انتقال این مفهوم ناب دوست داشتن. وباز می بینی که نشد. می روی سراغ دیوان شعرا آنها که طبعی لطیف تر داشته اند و زبانی نغزتر و بیانی کاملتر. ابتدا ذوق می کنی و به وجد می آیی اینکه کسی بتواند عشق و دوست داشتن را با این لطافت ترسیم کند و فراق و هجران را با این ظرافت به تصویر بکشد و شهد وصال را این قدر ملموس و محسوس به ذائقه ها بچشاند به واقع ذوق آفرین و وجد بر انگیزاست. اما ... اما احساس می کنی که هنوز در یک جای واقعه خلائی یا خللی هست. کجاست این خلا؟ شاید مسئله این است که تو خودت را  حس خودت را خواسته های خودت را و نیازهای خودت را تمام و کمال در آنها پیدا نمی کنی... بخشی از آنها حرف های دل توست و بخشی حس و حال ؟آن کسی که گفته است. حرف هایی در دل توست که نگفته است و او حرف هایی را گفته که از آن تو نیست. کسی می تواند حرف های تو را به خدای محجوبت بگوید که پایی در زمین داشته باشد و دستی در آسمان. کسی که هم تو را خوب بشناسد و هم خدای تو را کسی که با الفبای زمین زبانی بیافریند که در فضای آسمانی قابل تکلم باشد. کسی که حرف زدن با محبوب را به گونه ای بلد باشد که همه ی انسان ها بتوانند خودشان را به جای گوینده ی آن بگذارند... و او کسی جز معصوم نیست و آن حرف ها همان ادعیه ای است که بر زبان معصوم جاری است.   "ما بندگان توایم تن و جانمان را از آتش رهایی بخش. ای پناهگاهم هنگام گرفتاریم. ای فریادرسم هنگام سختی ام. بر درگاه تو سر فرود آورده ام و می نالم و از تو یاری می طلبم و به تو پناه می برم نه به هیچ پناهگاه دیگری. و رهایی و گشایش از تو می جویم نه از هیچ گشایشگری. پس به فریادم برس و گره از کار فرو بسته ام بگشا. خداوندا من از تو یاری می طلبم که بشارت بخش دلم باشد و آن چنان یقینی که بدانم به من هیچ نمی رسد مگر آنچه تو برایم نوشته ای. و از زندگانی بدان چه قسمتم فرموده ای رضایتم ببخش."

مهمان

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: " خدایا من خیلی تنها هستم. آیا مهمان خانه ی من می شوی ؟" خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پ،یرمرد فقیری بود. از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.پیرزن با ناراحتی به خدا گفت:"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم می آیی؟" خدا جواب داد:" بله ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی."

نوازشگر کوچه ها

هر صبح صدایت را می شنوم صدای دست های نوازشگرت روی صورت خاک گرفته ی کوچه صدای قدم های لرزانت هر روز صبح آهنگی است برای خیابان های فرو رفته در سکوت . می دانی نبودنت تجسمی ست از سر گردانی برگ های پاییزی و چشمان خسته ات تجسمی ست بر چهره ی بی فروغ شهر.بیداری ات آن زمان که شهر در خواب استهستید زمانی که شهر خالی است از بودن هاما تنها آوازه ی مهربانی باد را شنیده ایم اما تو درد شلاق های باد را در سپیده صبح چشیده ای.ما طلوع را تنها در خواب دیده ایم و تو طلوع را هر صبح با چشمانت قاب گرفته ای.ما هنوز در خوابیم و تو شهر را بیدار کرده ای.ما هنوز در نقطه ی شروعیم و تو راه را به پایان رسانده ای.ما هنوز ایستاده ایم و تو ...

خـــــــــدا...

اگر معبودی به جای خـــــــــــدا داری، به یاد بیاور که روزی در دلت هیچ چیز نبود... اما حالا که بزرگ شده ای، همه کس و همه چیز به جز خدا در دلت جای داده ای...!   میترسم از خدایی که نمیترسد از کسی میترسم از کسی که نمیترسد از خدا

برای تولد تو...

امروز روز تولد توء . دوست دارم بهترین ها رو برای تو بنویسم . دوست داشتم بهترین هدیه دنیا رو برای تو می خریدم . دوست داشتم بهترینها رو برای تو ... اصلا قشنگترین هدیه توی دنیا برای تو وجود نداره . اونقدر خوبی که نمی دونم باید چی بهت هدیه داد . دوست داشتم بهترن جمله تبریک تولدتت رو من بهت می گفتم . واقعا زبونم از بیان این جمله ها قاصرند . بهترینم بهترینها تقدیم تو باشه . من چیزی برای هدیه دادن ندارم اما همین بس که خیلی هیجان زده شدم . به جرات می تونم بگم که بهترین روز دنیا همین روز ء . روز میلاد تو روز نویی برای منه . انگار تازه متولد شدم . انگار دوباره چشمام رو به این دنیا باز می کنم . اصلا قابل توصیف نیست . همیشه برای من توصیف کردن تو سخت بوده . همیشه زیادی خوبی . همیشه فراتر از ذهن کوچیک من بودی . زیادی خوب بودن هم خوب نیست . چون آدم می مونه چطور توصیفت کنه .   تولدت مبارک گلم
بالای گور خود می ایستم چه می بینم میان کفن پوش سپیدی خوابیده ام  آرام و  بی صدا  قاتل جان خود بودم کنار مزارم می نشینم دست  روی  صورتم  می کشم  برای  خود  گریه  می کنم کسی نیست ... کسی نیست یاد زنده بودنم آزارم می دهد یاد روزی که تنهایی ام را فروختنم اما فردا دوباره پیش خودم  بود یاد قلب شکسته ام را که از  زیر پای  عشق  جمع  می کردم  و دستانم غرق به خون می شد یاد پاهایم  که  هر شب  دلداریش  می دادم  از درد بی  رهرویی  یاد روزی که به قله ی بلند عاشقی رسیدم اما  معشوقم  مرا به  ته  دل دره هل داد گریه ام پایانی ندارد دوباره خود را نگاه می کنم شادتر از دیروز زنده بودنم که بالی برای پرواز نداشتم .

خداحافظ...

گاهی رفتن خداحافظی نیست قدم به قدم این خیابان پرواز رفتن است رفتن هایی سفید    سیاه رفتن هایی جوان     فرتوت گاهی رد پا یعنی گم شده ام گاهی گم شدن بازگشتی ندارد ... از پلاک ها که بگذری " عزیز انتظار مردی است  با عصای منقش عینک ته استکانی و نگاهی آبی نه آب مروارید گاهی پیرمرد یعنی "" یادش به خیر "" و ""یادش به خیر "" دیر شده است حالا اگر این خیابان بر نگردد اگر عقربه ها به عقب نروند و ننویسم ""ماندن "" مسافر همان همیشه است و همیشه یعنی خداحافظ ...

روزهای خاکی بودن

روزهای نخستین گام من بر روی این خاک سرد و مرطوب گذشت. آنقدر به هوای راه رفتن بر زمین می خوردم که هر بار وجود دشتی ام را خاک فرا می گرفت زمین بهترین بهانه ای برای دویدنم بود. وقتی قدم های کج و کوله ام را بر خاک می نهادم از شدت شادی نقش بر زمین می شدم. می گریستم چون لباس زیبایی که چند لحظه قبل بر تن داشتم اکنون گلی شده بود. گاهی اوقات هم با آن سرتا پای کثیف تا دیر وقت ها به خانه باز نمی گشتم من از آن لباس خیس که روی بند شکایت می کرد می ترسیدم شاید از مادرم هم هراس داشتم چون من بهانه ی خستگی اش بودم. تمام وجودم با بوی خاک انس می گرفت تا روزی که خودم را چون دیگران خاکی احساس کردم. کسی که مثل دیگران زندگی می کند مثل دیگران نفس می کشد و مثل دیگران فکر می کرد. بوی خاک خیالی  تلقین خاکی بودن من شد.

[عنوان ندارد]

فردا پر خواهم کشید تا جایی که پاره های تنت ذرات مانده ی جانم را درک کند. دیار غربت هم اکنون برام من است. زندگی خواهم کرد تا غربت چشمانت را احساس کنم. شاید گم شوم و دیگر وجودم برای همیشه محو و نابود گردد. مرا پیدا نخواهی کرد مگر روز ... شاید نتوانستم گمشده های زندگی ام را بیابم. از میان برف های خیالی می گذرم تا به سوی فراموش شدگان روانه شوم. کاش در چشمان ستاره های زمینی گمشدگان قلبم را پیدا می کردم. شاید آنها برای همیشه از وجودم رخت سفر بستند.
تنها هستم و تنها نیستم نمی دانم چه طور باید با این نقایص کنار بیایم با این احساس عجیب و غریب که گیجم کرده است گاهی فکر می کنم باور این که همیشه خدا با من است  برای درک این که تنها نیستم. کار سختی است . آخر او در سکوتی مطلق است وقتی گریه می کنم یا داد می زنم یا اعتراض می کنم او با کلمه های من جواب نمی دهد. او هیچ چیز نمی گوید او فقط صبر می کند و همه حرف هایش را از راه زندگی به من می گوید من گاهی برای درک حرفهای او خیلی کوچکم برایم سخت است که همه چیز را از طریق زندگی کردن بفهمم اما انگار الفبای خدا همین است. تازگی ها به این رسیده ام که من چه بخواهم و چه نخواهم باید زبان خدا را یاد بگیرم تا بتوانم با او ارتباط  برقرار کنم . زبان خدا مخصوص خود اوست. زبان خدا نه فارسی و عربی و انگلیسی و ... است و نه هیچ کدام از اینها. زبان خدا ترکیبی از همه ی این زبان ها با یک دنیا زبان دیگر که هنوز برای من ناشناخته است. زبان دست ها زبان چشم ها زبان قلب ها زبان انگشت ها زبان اشاره ها زبان نشانه ها زبان شعر زبان نقاشی زبان موسیقی با انواع لحن ها و لهجه ها و زیر و زبرها و انواع ساز ها و صداها. زبان خدا زبان شگفت انگیزی است. از آن مهم تر این که هیچ وقت نمی توانی مطمئن باشی زبان خداوند را به تمامی یاد گرفته ای. همیشه درست زمانی که دیگر مطمئن شده ای داری در یک ارتباط دو طرفه با خداوند حرف می زنی جمله ای می شنوی که دیگر معنایش را نمی فهمی برای دریافت معنی آن جمله باید کلمه های تازه ای را از زبان خدا یاد بگیری. فکر می کنم برای یاد گرفتن کلمه های تازه از زبان خدا باید زندگی کرد. هیچ راه دیگری جز این نیست چرا که هیچ کس وجود ندارد که در کلاس درس مخصوصی زبان خدا را یاد بگیرد هر کس باید خودش این زبان را یاد بگیرد. آخر یک چیز شگفت انگیز دیگر هم وجود دارد: انگار خدا با هر کس به یک زبان حرف می زند. برای همین هیچ را تقلبی وجود ندارد.نمی شود از روی زندگی بقیه ی آدم ها کپی کرد. فقط می شود از زندگی دیگران یاد گرفت . می توان با نگاه کردن به زندگی بقیه قانون های مشترک زبان خدا را بیرون کشید و از آنها استفاده کرد. شاید بشود این قانون ها را این طور دسته بندی کرد: قانون اول: این که خداوند با هر کس به زبان مخصوصی حرف می زند.قانون دوم: این است که زبان خداوند سیال و زنده است و هر لحظه تغییر می کند.قانون سوم: این است که تا زندگی نکنی زبان خداوند را یاد نمی گیری. آیا می شود گفت: پس هر کس که زندگی می کند زبان خداوند را یاد می گیرد؟ نکته ی مهم ماجرا در همین سوال است. چون آن چیزی که ما دنبالش هستیم فقط یاد گرفتن زبان خداوند نیست بلکه حرف زدن با اوست وگرنه همین الان من و شما می توانیم از راه های مختلفی مثلا زبان خاص مردم آفریقایی را یاد بگیریم بدون این که در طول زندگی مان به آن جا برویم و با مردمش حرف بزنیم. می توانیم یاد بگیریم به خط میخی بنویسیم  اما کسی را نداشته باشیم که به خط میخی برایش نامه بنویسیم. پس تا این جا اگر هم کاری کرده باشیم  هنوز مسئله مان را حل نکرده ایم. یاد گرفتن زبان خداوند کافی نیست. باید بتوانیم از این زبان استفاده کنیم. فکر می کنم استفاده کردن از این زبان مدل زندگی کردن ما را مشخص می کند و گرنه همین که مثل خیلی از آدم های دنیا بیدار شویم چیزی بخوریم بخندیم سر کار برویم درسی بخوانیم بخوابیم و تا آخر عمر همین طور زندگی کنیم. یعنی در اولین حروف زبان خداوند درجا زده ایم و حتی فرصت نکرده ایم با او سلام و احوالپرسی بکنیم وقتی چیزی را کشف می کنیم مثلا یک روز صبح از خواب بیدار می شویم و آن قدر هوای ابری صبح قلبمان را سفید می کند که آرزو می کنیم همیشه قلبمان همین طور سفید بماند. یا وقتی یک خواب عجیب می بینیم و تا یک هفته هر روز یک قسمت از خوابمان تعبیر می شود آن قدر که خودمان از شگفتی خواب های خودمان متعجب می مانیم یا وقتی دوستی را بعد از سال ها پیدایش می کنیم که با غم بزرگش هوای ما را ابری تر از خودمان می کند. وقتی ... وقتی ... وقتی ... هزار معجزه ی کوچک در زندگی ساده و معمولی مان تکانمان می دهد  یعنی ما داریم از زبان خداوند استفاده می کنیم. گاهی که در برابر همه ی این معجزه ها تصمیم جدی می گیریم خودمان را تغییر می دهیم یا کار متفاوتی می کنیم یعنی دیگر یاد گرفته ایم که به حرف های خدا عکس العمل نشان بدهیم. قصه ی این زبان مخصوص قصه ی بامزه ای است بامزه تر این است که ما به هر زبانی حتی زبان سکوت هم که حرف بزنیم خداوند آن را می فهمد. فقط ماییم که باید مدام در حال کشف رمزهای جدید باشیم. کداممان می تواند از خودش بپرسد: چند کلمه در یاد گیری این زبان رمزآمیز پیشرفت کرده ای؟