تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

[عنوان ندارد]

کودکیاز خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافتخدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کنو از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کردگفت اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم خداوند به او داد گفت اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودمخداوند به او داداگر ..... اگر ....... و اگر........اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبوداز خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم خداوند گفت باز هم بخواه گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارمگفت بخواه که دوست بداریبخواه که دیگران را کمک کنیبخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنیو او دوست داشت و کمک کردو در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیندو نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاستدر نگاه و لبخند دیگران یکی از دوستان نظر لطفشون بوده این مطلب رو فرستادن من با اجازه شون هدیه می کنم به همه  دوستانم.

قصه ی شمع

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره ی کلبه ی قدیمی شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت: دیشب تا صبح خودت را فدای چه کردی؟ شمع گفت: خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت: همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد؟ شمع گفت: یک عاشق برای خشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند . خورشید به تمسخر گفت: آهای عاشق فداکار حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی دوست داری که چه چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع... دوست دارم  دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت: شمع؟؟؟ شمع گفت: آری شمع... دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم. خورشید خشمگین شد و گفت: چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی نه این که یک شبه نیست و نابود شوی. شمع لبخندی زد و گفت: من دیشب کنار پروانه به چیزی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی... من این یک شب را به همه ی زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت: تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟ شمع با چشمانی گریان گفت: من از برای خودم گریه نمی کنم اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید.   عهدمو شکستم. این پست رو تقدیم می کنم به" آزاده"ی آقا "سپهر" امیدوارم همیشه باهم باشن و ناراحت نشن از اینکه این پست مطلق به اوناست.

[عنوان ندارد]

آسمونی عزیز نشونی خونه تو به من بده.

[عنوان ندارد]

همیشه به خاطر بیاور که ارتفاع مشخصی وجود دارد که در آن ابری نیست اگر در زندگی تو ابرهایی هستند به آن علت است که روح تو به قدر کافی اوج نگرفته است وقتی برای دنبال کردن ابرها تلف نکن !چون آنها بی وقفه ظاهر می شوندگل سرخ نماد حیات است خارها نماینده مسیر تجربه اند گرفتاری و رنج هایی که هر کدام از ما باید آنها را از سر بگذرانیمتا زیبایی حقیقت زندگی را در یابیم وقتی قلبت مانند گل سرخ شودزندگیت دگرگون خواهد شد هر تجربه دشوار هر مسئله و مشکلو هر اشتباه روزی به گلبرگ باشکوهی تبدیل می شود آرام باش و بدان که پروردگارت همواره در کنار تو استعشق الهی هشیاری مرا از سلامت و هر سلول بدنم را از نور و شادی سرشار می کند من فقط آنرا می خواهم که خدا برایم می خواهد اگر انسان چتر وضعیت خود را به خدا بسپارد همواره یک تعمیر کار چتر سر راهش قرار می گیرد

[عنوان ندارد]

و بر خدای مقتدر و مهربان توکّل کن.همانکه وقتی برمی خیزی تو را می بیند.وهنگامیکه به سوی سجده کنندگان حرکت می کنی مشاهده می کند.»بدان ای بنده ی عاشق خداکه او همواره نظاره گر توست و همواره نگهدارت.تهی مباش از نیازش وغافل مباش از نیایشش.دل بر او بند که جاودانه ترین دلدارهاست.وفکر بر او مشغول دار که خالق افکار است.نگاهت را همچنان منتظر رحمتش دار وتوکّل کن بر ذات یگانه اش.که تنها اوست فریادرس بی کسان.

و هر گاه ...

احساس کردی زندگی را می فهمی و می توانی با کلمات دنیا را تفسیر کنی و انسان ها را قضاوت نمایی و خودت را قانع کنی که درست  عمل می کنی به سوی مرگ بازگرد او را در آغوش بگیر و بگذار در گوشهایت زمزمه کند: هیچ تضمینی برای زنده ماندن تو حتی برای یک دقیقه ی دیگر وجود ندارد پس بی جهت گمان مکن که فرصت کافی برای هر کاری را در اختیار داری و حق داری که هر کاری را که دلت می خواهد انجام دهی درست ترین کاری را که دلت می گوید انتخاب کن و با تمام وجودت برای تلاش آن تنها در این صورت است که می توانی مطمئن باشی آخرین حرکت زندگی ات را درست انجام می دهی. همین الان: میلیون ها نفر در خواب به سر می برند و این زیبایی را نمی بینند. این مرگ است که زندگی را زیبا می کند و چشم انسان را به روی زیباییهای دنیا باز می کند . کاش می شد زندگی را احساس کرد کاش می شد مرگ را انکار کرد کاش می شد در میان لحظه ها خانه ی احساس را تعمیر کرد کاش می شد در نگاه مادری عشق را در یک نگاه توصیف کرد کاش می شد...........

[عنوان ندارد]

من مرگ را با دست های روشن خود احساس می کنمو زندگی را در آینه می نگرموقتی کویر تشنه ی خوندر التهابی سرخمی سوزدناچارماهیان کوچک رگهایم راتا مرز تیغ می برمو مرگ را از نزدیکلمس می کنم

باخدا بودم...

به خدا میگم سلام میگه صدتا سلام به خدا میگم دوستت دارم میگه من عاشقتم به خدا میگم اجازه میدی پاتو ببوسم میگه بیا در آغوشم به خدا میگم راه رو نشونم بده میگه بیا کولت کنم به خدا میگم روزی منو قطع نکن میگه بیشترم می کنم به خدا میگم دستمو بگیر کمکم کن میگه بیا برسونمت به خدا میگم منو می بخشی میگه بخشش که سهله عوضش ثوابم میدم به خدا میگم دو دو تا میگه هشت تا.

یه تشکر کوچیک...

نمی دونستم دوستان مجازی این قدر با صفاند. به خواسته ی من رسیدگی کنن. باورم نمیشه هنوز مهربونی وجود داره. خب منم رسم ادب دونستم که ازشون اینجا در حضور همه تشکر جانانه ای داشته باشم. واقعا منو شرمنده کردن امیدوارم بتونم لطفشونو جبران کنم.                                                                            با تشکر فروان

قصه عاشورا

از نردبان کودکیم بالا می روم و از پشت بام خاطره به حیاط خانه ی قدیمی مان سرک می کشم. آقا جون در کنار حوض حیاط وضو می گیرد تا به مسجد برود. بچه ها دور او را می گیرند. مهدی می گوید: آقا جون برای ما قصه می گی؟ و او قول می دهد که بعد از برگشتن از مسجد برای آنها قصه بگوید. ساعتی بعد در گوشه ای از حیاط خانه مان که دیوار بلند مدرسه آن را سایه کرده است بچه ها دور آقا جون حلقه زده اند. آقا جون همیشه برای آنها قصه می گوید و همیشه هم قصه عاشورا را می گوید. بچه ها مشتاقانه چشم به دهانش دوخته اند. قصه عاشورای آقاجون غربت غریبی دارد و همیشه هم بوی تازگی می دهد. آقا جون با کلام شیرینش بچه ها را به عاشورای کربلا می برد. او از جنگی نابرابر می گوید. هفتاد و دو نفر در برابر هزاران نفر. او از حسین(ع) و زینب(س) می گوید.ازعشق  مهر از صبر زینب(س). او از علی اصغر  علی اکبر  قاسم  و از تشنگی بچه ها می گوید و بالاخره از سقای کربلا     سقای کربلا  سقای کربلا. بچه ها منتظر اشک های آقا جون هستند. حکایت او به عباس(ع) که می رسد رنگ و بوی دیگری دارد. قصه عباس(ع) و دستهای او چشم های آقاجون را ابری می کند. و نهایت قصه عاشورا حسین(ع) و بیابان و تشنگی و تنهایی و بالاخره یک سر بریده بر روی نیزه. دیگر چشم های آقا جون بارانی بارانی است. یاد چشم های بارانی ات به خیر.