تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

کاش...

بهار از میان انگشتان کوچک تو شکوفه می زند وقتی محبت از سر انگشتان توست که بر زندگی جاری می شود و تمام خوبی ها در گرمای دستان توست که می روید. کاش سهم تو در بخشیدن عطر بهار بیشترین باشد.

[عنوان ندارد]

امروز یه روز گند برای من بوده از اولش ... اصلا فکرشم نمی کردم اینقدر فکر دیگران در مورد من اشتباه باشه الکی الکی بحثم شد بالا گرفت بی خود و بی جهت اونم سر یه سو تفاهم باورش برام سخته جالبه اصلا مورد بحث من نبودم یه نفر دیگه بود جا زد کنار کشید منم الکی وارد بازی شدم خلاصه خیلی گند زده شد تو روز قشنگ خدا تازه فکر می کردم تموم شده اما تا شب ادامه داشت همش گفتم نه امروز روز خوبیه ولی نشد امیدوارم برای کسی از این جور اتفاقات نیافته.

حالا دیگر...

بزرگ شده ام حالا دیگر دستهایم به ائینه می رسد هر قدر که می خواهم  نوشته های رفتنت را پاک کنم   دلم اجازه نمی دهد می دانم یک شب بالاخره در ائینه ظاهر می شوی و با زمزمه هایت ماه را از پشت ابرها  بیرون می کشی حالا  من دیگر انسان بزرگی هستم همچنین خطاط بزرگی   این را دیوارها می گویند...

تولد دوباره

امروز برای چندمین بار بهم ثابت شد که خدا خیلی وقتها به ادمها عمر دوباره میده اگه به من داده بود این لطفو فقط خودم می فهمیدم اما این بار قرعه به نام یکی از عزیزانم افتاده که حتی تصور اون صحنه ی تصادف هنوز تنمو می لرزونه نمی دونم واقعا این جور مواقع چطوری میشه شاکر خدا بود نه کمه خیلی کمه... چی اینکه فقط شاکر باشه...
زنگ خورد  ناظم صبح امد سر صف توی برنامه ی صبحگاهی رو به خورشید گفت: باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد و کتاب شب پیش را ماه با خودش برد   ای خورشید روی این اسمان روی تخته سیاه جهان با گچ نور بنویس:   " زیر این گنبد گرد و کور و کبود ادمی زاد  هرگز دانش اموز خوبی نبود "

فرشته ی مادر

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود پگاه روز سرخ بود. فرشتگان سیه چشم  لباسهای حریر  سرخشان را پوشیدند و همان طور که در افکارشان غوطه ور بودند به ارامی نزد کودکانشان رفتند. با اینکه انها از جنس بچه ها نبودند عاشقانه انها را دوست داشتند. اما اوایل روز خیلی نگران بودند و با خود در این اندیشه بودند که امروز نوبت کدام یک از انهاست که از کودکانشان جدا شوند. بچه ها بر بسترهایی از حریر و گلبرگ در سایه ی درختان سدر پر میوه ی بی خار و درختان پر برگ سایه دار به ارامی و ناز خفته بودند و فرشته ها غرق در تفکر مشغول انجام کارهایشان بودند. ان روز باید گلبرگ های سبز رنگ روز قبل را جمع می کردند و بستر بچه ها را با گلبرگ های سرخ       می پوشاندند. شمع های سبز را با شمع های سرخ عوض می کردند و خیلی کارهای دیگر  که باید در نهایت اهستگی انجام می دادند به طوری که صدای رفت و امد و حرکت بالهایشان بچه ها را بیدار نکند. اما همچنان دل نگران بودند تا فرشته ی پیامبر و کبوترش از راه برسند و اسامی کودکانی که باید به دنیا بروند را اعلام کنند.  ادامه دارد...

این ماه را...

کوله بارت را بربند شاید این چند سحر فرصت اخر باشد که به مقصد برسیم بشناسیم و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم  می شود اسان رفت می شود کاری کرد که رضا باشد او ای سبکبال در این راه شگرف در دعای سحرت در مناجات خدایی شدنت هرگز از یاد مبر من جامانده بسی محتاجم....

می ترسم...

می ترسم از خدا که نمی ترسد از کسی می ترسم از کسی که نمی ترسد از خدا

آن کلید خدا کو؟

از خدا یک کمی وقت خواست وای ای داد و بیداد دیدی اخر خدا مهلتش داد   امد و توی قلبت پا گذاشت تکه ای از جهنم رقم زد   او قسم خورد و گفت ابروی تو را می برد توی بازار دنیا مفت قلب تو را می خرد   امد و دور قلب تو پیچید بعد با قیچی تیز نامرئی اش بال های تو را چید امد و با خودش کیسه ای سنگ داشت توی یک چشم بر هم زدن جای قلبت قلوه سنگی گذاشت قلوه سنگی به اسم غرور بعد از ان ریخت پرهای نور و شدی کم کم از اسمان دور دور   برد شیطان دلت را کجا  کو؟ قلب تو ان کلید خدا  کو؟ ای عزیز خداوند پیش از انکه در اسمان را ببندند پیش از انکه بمانی تا ابد در زمینی به این دور و دیری کاش برخیزی و با دلیری قلب خود را از او پس بگیری

من همانم...

سالها پیش از این زیر یک سنگ گوشه ای از زمین من فقط یک کمی خاک بودم همین یک کمی خاک که دعایش پر زدن آن سوی قله ی کهکشان بود   خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک را برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک توی دست خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شدراستی من همان خاک خوشبخت من همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم.