تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

تنها هستم و تنها نیستم نمی دانم چه طور باید با این نقایص کنار بیایم با این احساس عجیب و غریب که گیجم کرده است گاهی فکر می کنم باور این که همیشه خدا با من است  برای درک این که تنها نیستم. کار سختی است . آخر او در سکوتی مطلق است وقتی گریه می کنم یا داد می زنم یا اعتراض می کنم او با کلمه های من جواب نمی دهد. او هیچ چیز نمی گوید او فقط صبر می کند و همه حرف هایش را از راه زندگی به من می گوید من گاهی برای درک حرفهای او خیلی کوچکم برایم سخت است که همه چیز را از طریق زندگی کردن بفهمم اما انگار الفبای خدا همین است. تازگی ها به این رسیده ام که من چه بخواهم و چه نخواهم باید زبان خدا را یاد بگیرم تا بتوانم با او ارتباط  برقرار کنم . زبان خدا مخصوص خود اوست. زبان خدا نه فارسی و عربی و انگلیسی و ... است و نه هیچ کدام از اینها. زبان خدا ترکیبی از همه ی این زبان ها با یک دنیا زبان دیگر که هنوز برای من ناشناخته است. زبان دست ها زبان چشم ها زبان قلب ها زبان انگشت ها زبان اشاره ها زبان نشانه ها زبان شعر زبان نقاشی زبان موسیقی با انواع لحن ها و لهجه ها و زیر و زبرها و انواع ساز ها و صداها. زبان خدا زبان شگفت انگیزی است. از آن مهم تر این که هیچ وقت نمی توانی مطمئن باشی زبان خداوند را به تمامی یاد گرفته ای. همیشه درست زمانی که دیگر مطمئن شده ای داری در یک ارتباط دو طرفه با خداوند حرف می زنی جمله ای می شنوی که دیگر معنایش را نمی فهمی برای دریافت معنی آن جمله باید کلمه های تازه ای را از زبان خدا یاد بگیری. فکر می کنم برای یاد گرفتن کلمه های تازه از زبان خدا باید زندگی کرد. هیچ راه دیگری جز این نیست چرا که هیچ کس وجود ندارد که در کلاس درس مخصوصی زبان خدا را یاد بگیرد هر کس باید خودش این زبان را یاد بگیرد. آخر یک چیز شگفت انگیز دیگر هم وجود دارد: انگار خدا با هر کس به یک زبان حرف می زند. برای همین هیچ را تقلبی وجود ندارد.نمی شود از روی زندگی بقیه ی آدم ها کپی کرد. فقط می شود از زندگی دیگران یاد گرفت . می توان با نگاه کردن به زندگی بقیه قانون های مشترک زبان خدا را بیرون کشید و از آنها استفاده کرد. شاید بشود این قانون ها را این طور دسته بندی کرد: قانون اول: این که خداوند با هر کس به زبان مخصوصی حرف می زند.قانون دوم: این است که زبان خداوند سیال و زنده است و هر لحظه تغییر می کند.قانون سوم: این است که تا زندگی نکنی زبان خداوند را یاد نمی گیری. آیا می شود گفت: پس هر کس که زندگی می کند زبان خداوند را یاد می گیرد؟ نکته ی مهم ماجرا در همین سوال است. چون آن چیزی که ما دنبالش هستیم فقط یاد گرفتن زبان خداوند نیست بلکه حرف زدن با اوست وگرنه همین الان من و شما می توانیم از راه های مختلفی مثلا زبان خاص مردم آفریقایی را یاد بگیریم بدون این که در طول زندگی مان به آن جا برویم و با مردمش حرف بزنیم. می توانیم یاد بگیریم به خط میخی بنویسیم  اما کسی را نداشته باشیم که به خط میخی برایش نامه بنویسیم. پس تا این جا اگر هم کاری کرده باشیم  هنوز مسئله مان را حل نکرده ایم. یاد گرفتن زبان خداوند کافی نیست. باید بتوانیم از این زبان استفاده کنیم. فکر می کنم استفاده کردن از این زبان مدل زندگی کردن ما را مشخص می کند و گرنه همین که مثل خیلی از آدم های دنیا بیدار شویم چیزی بخوریم بخندیم سر کار برویم درسی بخوانیم بخوابیم و تا آخر عمر همین طور زندگی کنیم. یعنی در اولین حروف زبان خداوند درجا زده ایم و حتی فرصت نکرده ایم با او سلام و احوالپرسی بکنیم وقتی چیزی را کشف می کنیم مثلا یک روز صبح از خواب بیدار می شویم و آن قدر هوای ابری صبح قلبمان را سفید می کند که آرزو می کنیم همیشه قلبمان همین طور سفید بماند. یا وقتی یک خواب عجیب می بینیم و تا یک هفته هر روز یک قسمت از خوابمان تعبیر می شود آن قدر که خودمان از شگفتی خواب های خودمان متعجب می مانیم یا وقتی دوستی را بعد از سال ها پیدایش می کنیم که با غم بزرگش هوای ما را ابری تر از خودمان می کند. وقتی ... وقتی ... وقتی ... هزار معجزه ی کوچک در زندگی ساده و معمولی مان تکانمان می دهد  یعنی ما داریم از زبان خداوند استفاده می کنیم. گاهی که در برابر همه ی این معجزه ها تصمیم جدی می گیریم خودمان را تغییر می دهیم یا کار متفاوتی می کنیم یعنی دیگر یاد گرفته ایم که به حرف های خدا عکس العمل نشان بدهیم. قصه ی این زبان مخصوص قصه ی بامزه ای است بامزه تر این است که ما به هر زبانی حتی زبان سکوت هم که حرف بزنیم خداوند آن را می فهمد. فقط ماییم که باید مدام در حال کشف رمزهای جدید باشیم. کداممان می تواند از خودش بپرسد: چند کلمه در یاد گیری این زبان رمزآمیز پیشرفت کرده ای؟

خدایا

خدایا " از من آهی از تو نگاهی ... پروردگارا " اینک که عشق سراسر وجودم را فرا گرفته است عاشق ماندن را به من بیاموز تا زیبا بمانم . بارالها مرا در عشق بمیران . خداوندا "مرا سری ده که سودای عشق تو داشته باشد و قلبی که درد هجران تو ... خدایا " مرا از ادمیان قرار ده و نه از ادمیزادگان . بارالها "  کمکم  کن  تا گمراه نشوم در این راه پر خطر مرا یلری کن مگذار تا در روزمرگی ها گم شوم و کم کم شبیه آدمیزادگان شوم مرا ایمانی ده که تکانم دهد و از عوام زدگی برهاند و عشقی ده که نیرویم بخشد و بر شادی درونم افزوده گردان . خداوندا " آنچنانم کن که  در شادی و غم شکرگزار تو باشم . در شادی برای اینکه نصیبم کردی و در غم برای اینکه بدتر از آن برایم قرار ندادی . پروردگارا " هر چه را که  می خواهی  از  من  بگیر اما وفا را  هرگز  که جان من است .   خداوندا " درهای معرفت را به رویم باز گردان دستم را بگیر و در این راه سخت مرا راهنما باش . پروردگارا " مرا یک لحظه به حال خود وا مگذار. مگذار که هرگز بدون نماز سر بر زمین بگذارم . و آنچنانم کن که در وقت ترک نماز وحشتی عجیب در وجودم را فرا بگیرد که تنها راه رهایی از آن خواندن نماز باشد . خداوندا " تو خود بر آنچه که می گویم آگاهی یقین را از من مگیر که آنچه اراده می کنم بر پایه ی اوست . بارالها " مگذار به غیر از تو بر دیگری سر فرو آورم و مرا در خیل عاشقانت قرار ده . پروردگارا " مرا از قداست اهل قلم نصیبی  ده  تا  آنچه  می دانم  و  می فهمم  جاری  کنم  و مرا شجاعتی ده که نه از گرگ صفتان  باشم و نه از روباه صفتان و نه از بوقلمون صفتان مرا توفیقی ده که انسان باشم انسان بمانم و انسان بمیرم . پروردگارا " در این دنیای پر از دروغ مرا از راستانت قرار ده که راستانند که رسته اند . بار خدایا " چنانم مکن که بگویم حق با من است . چنانم که  به  دنبال  حق  باشم . گنجایش دلم را زیاد کن تا جایی که فقط با نوشیدن آب حیاتت سیراب شود و هر روز مرا تشدیدتر از دیروز گردان . پروردگارا " درهای رحمتت را به رویم باز گردان ورودم را به اقلیم دعا پذیرا باش . خدایا " چشم هایم را باز کن تا زیبایت را ببینم و کلامم را  شیوا  کن تا زیبایت را بشناسم و مرا از اهل تحقیق قرار ده تا همواره در حرکت باشم . پروردگارا " عشقم را قداست  بخش و صبرم را  تحمل  ده تا خود را از دیگران واستانم و بر خود برگردانم تنم را قوتی ده تا میزبان خوبی برای روحم باشد که روح آزرده جسم رانابود خواهد کرد . خداوندا " مرا همواره سر گشته و حیرانت قرار ده تا مشتاق شناختت باشم و صبری عنایت فرما تا روزها را به زیبایی بگذرانم . خداوندا " مرا بر نادانسته هایم آگاه گردان تا بیشتر بدانم خدایا " از من آهی از تو نگاهی ...

چشم به راه سپیده

تو را غایب نامیده اند چون " ظاهر " نیستی نه اینکه " حاضر" نباشی." غیبت " به معنای " حاضر نبودن " تهمت ناروایی است که به تو زده اند و آنان که بر این پندارند فرق میان " ظهور " و " حضور " را نمی دانند آمدنت که در انتظار آنیم به معنای " ظهور " است نه " حضور " و دلشدگانت که هر صبح و شام تو را می خوانند ظهورت را از خدا می طلبند نه حضورت را. وقتی ظاهر می شوی همه انگشت حیرت به دندان می گزند با تعجب می گویند که تو را پیش از این هم دیده اند. و راست می گویند چرا که تو در میان مائی. زیرا امام مائی. جمعه که از راه می رسد صاحبدلان " دل " از دست می دهند و قرار از کف می نهند و قافله دل های بی قرار روی به قبله می کنند و آمدنت را به انتظار می نشینند...و اینک ای قبله ی هر قافله و ای " شبروان را مشعله " در آستانه ی آدینه ای دیگر از خیل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه می کنیم. عمری است که از حضور او جا ماندیم در غربت سرو خویش تنها ماندیم او منتظر است تا که ما برگردیم مائیم که در غیبت کبری ماندیم

[عنوان ندارد]

خدایا چگونه گویم وصف کمال تو را که نه من و نه کلمات از پس آن بر نیاییم. خدایا تو را کجا و چگونه جویم که هر جا هستی و می بینمت. خدایا نشانت را از که گیرم که خود بهترین راهنمایی . از که پرسم که تو خود جواب تمام سوالهایی . خدایا تو با من چه کردی به من چه دادی که اینگونه دلداده ی تو شدم. خدایا من هر چه دارم از تو دارم. اگر تو را دارم آن هم از تو دارم. خدایا هیچ کس را وصف تو نیست که نباید باشد تو.... خدایا به اندازه ی تمام داده هایت   نه   نداده هایت همه و همه دوستت دارم. خدایا حسم را چه کنم که این همه فقط تو را می پرستد. دلم حرم آقارو می خواد برام دعا کنید دعوت نامه بفرسته برم.

[عنوان ندارد]

باران  باران   باران... ببارمن به حرمت تو بدون چتر می روم باید بدون چتر رفت نکند به تو بر بخورد از جلوی ردیف کاج ها که عبور می کنم باران که می بارد عطر کاج همه جا را پر می کند حالا نفس می کشم با صدای تو و بوی کاه گل و خاک گیجم می کند قطره های شبنم وار تو را می شمرم پشت پنجره و بعد از آمدنت نوبت شمارش لبخندهاست باران من ببار... ببار... ببار...

[عنوان ندارد]

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای خوشبختی خودت دعا کنی؟ این هم نظر لطف یکی از دوستان بود ممنون از لطفشون

[عنوان ندارد]

برای تو که باریدن را آرزو داری باران شده ام وتا انتهای قلبت سرشار از نمناکی قطراتم کرده ام . این را خودت گفتی آن روز که گفتم با طراوت  شده ای و مثل خورشید می درخشی  سال ها از آن روز می گذرد اما من همچنان می بارم فقط  برای تو که چشمهایم را قسم  دادی که  هرگز سیراب نشوی و قول گرفتم آرزوی باریدنت را ... حالا که چشم هایت شفاف شده اند قدر آن رودی را که گفتم تا ریزترین سنگ ریزه هایش را ببین فهمیدی . گفته بودم که نگاهت را جاری  خواهد  کرد  وقتی گفتم : جایی را نمی بینم ... دیدی آن زمان که نگاهت در چشمانم ریخته شد و من پر از نگاهمان در هم حل شد و به آنجا که باید خیره ... حالی که چشم هایت نگاه را قادر نبودند .  برای تو می نویسم که نوشتن را از پدران و مادران گمنامم به ارث برده ام . کرم نوشتن تا ریشه وجودم را  خورده است و دیگر  چیزی  برایم نگذاشته دیگر اکنون نقش شده ام که به شکل فریاد است و از آنان که روزی تنشان تب تند عشق داشت تعجب می کنم که هیچ کاری نمی کنند . اشک هایم جمع شدن را حلقه زدن را و خروشیدن را تجربه کرده اند اما برای آنها خروشیدن چیز دیگریست . آری ... هر چیزی که سکون را نابود کند زیباست . وقتی از آدمیزادگان سیر می شوی آن وقت است که می فهمی بلندای آسمان را نگاه کردن عجب نعمت  بزرگی  است . به اوج آسمان پر گشودن که بماند ... برای آدمیانی که با تمام ... خدای دیگر را پرستیدن شرک بزرگی است آنانکه باور دارند و به     اقتدا کرده اند پرستیدن کسی مثل خود را نتوانند که نه  فقط الهی جزء  الله  نیست که موجودی جزء  الله  وجود ندارد و وجود مختص اوست این را از کسانی که چشم هاشان باز است شنیده ام .

[عنوان ندارد]

شاعر که شدم                     نردبانی بلند بر می دارم                               پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم                                            و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم شاعر که شدم             می آیم کنار کوچه ی کبوترها                                            تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم                                                                                                و می روم شاعر که شدم           مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم                                 دیگر چه فرق می کند                                       که معلمان چوب به دست                                              به یکنواختی خطوط مشق های شبانه                                                                            شک ببرند یا نبرند؟ شاعر که شدم         سیم های سه تارم را                     به سبزه های سبز سیزده گره می زنم                                    و آرزو می کنم                                            آهنگ پاک صدای تو را بشنوم                        شاید که شاعری                                      تنها راه رسیدن به دیار رؤیا                                                                        و کوچه های خیس کودکی باشد...!   این تنها یادگاری دوستیه که سالهاست گمش کردم دلم می خواست دوباره می دیدمش...

[عنوان ندارد]

خدایا اونقدر دوست داشتم که فریاد بزنم و بهت بگم چه قدر دوست دارم . اونقدر که هیچ بنده ای بهت نگفته باشه . اصلا تا خدا بنده نواز است چه به بنده نیاز است . خب باید ازکدوم خوبیهات بنویسم. دوست دارم اون جوری باشه که دلم می خواد نه اون جوری باشه که واقعا هست . شاید نتونم ولی سعی می کنم . اصلا اون جمله ای رو که دلم می خواد بنویسم هنوز روی زبونم نقش نبسته . ولی تنها جمله ی قشنگی که دوست دارم بازم بگم اینکه فقط دوستت دارم . همین و بس ...

[عنوان ندارد]

کاش می شد کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ما تقسیم کرد . کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را به آسمان تفهیم کرد. کاش می شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد . کاش می شد با پری از برگ یاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد . کاش می شد با نسیم شامگاه برگ زرد یاس ها رنگ کرد . کاش می شد با خزان قلب ما مثل دشمن عاشقانه جنگید . کاش می شد در سکوت دشت شب ناله ی غمگین باران را شنید . بعد دست قطره هایش را گرفت تا بهار آرزوها پر کشید . کاش می شد مثل یک حس لطیف لا به لای آسمان پر نور شد . کاش می شد چادر شب را کشید از نقاب شوم ظلمت دور شد . کاش می شد از میان          جرعه ای از مهربانی را چشید . در جواب خوب ها جان هدیه داد سختی و نا مهربانی را ندید . کاش می شد با محبت خانه ساخت یک اتاقش را به مروارید داد . کاش می شد آسمان سحر را خانه کرد و به گل خورشید داد . کاش می شد بر تمام مردمان پیشوند نام انسان را گذاشت .  کاش می شد که دلی را شاد کرد بر لب خشکیده ای یک غنچه کاشت . کاش می شد در ستاره ها غرق شد در نگاهش عاشقانه تاب خورد . کاش می شد مثل قوهای سپید از لب دریای معرش آب خورد . کاش می شد جای اشعار بلند بیت ها را ساده و زیبا کنم . کاش می شد برگ برگ بیت را سرخ تر از رویاء کنم . کاش می شد با گلای سرخ و سبز یک دل غمدیده را تسکین دهم . کاش می شد در طلوع یاس ها به صنوبر یک سبد نسرین دهم . کاش می شد با تمام حرف ها یک دریچه به صفا را وا کنم .     کاش می شد در نهایت راه عشق آن گل گم گشته را پیدا کنم .