تنها هستم و تنها نیستم نمی دانم چه طور باید با این نقایص کنار بیایم با این احساس عجیب و غریب که گیجم کرده است گاهی فکر می کنم باور این که همیشه خدا با من است برای درک این که تنها نیستم. کار سختی است . آخر او در سکوتی مطلق است وقتی گریه می کنم یا داد می زنم یا اعتراض می کنم او با کلمه های من جواب نمی دهد. او هیچ چیز نمی گوید او فقط صبر می کند و همه حرف هایش را از راه زندگی به من می گوید من گاهی برای درک حرفهای او خیلی کوچکم برایم سخت است که همه چیز را از طریق زندگی کردن بفهمم اما انگار الفبای خدا همین است.
تازگی ها به این رسیده ام که من چه بخواهم و چه نخواهم باید زبان خدا را یاد بگیرم تا بتوانم با او ارتباط برقرار کنم . زبان خدا مخصوص خود اوست. زبان خدا نه فارسی و عربی و انگلیسی و ... است و نه هیچ کدام از اینها. زبان خدا ترکیبی از همه ی این زبان ها با یک دنیا زبان دیگر که هنوز برای من ناشناخته است. زبان دست ها زبان چشم ها زبان قلب ها زبان انگشت ها زبان اشاره ها زبان نشانه ها زبان شعر زبان نقاشی زبان موسیقی با انواع لحن ها و لهجه ها و زیر و زبرها و انواع ساز ها و صداها. زبان خدا زبان شگفت انگیزی است. از آن مهم تر این که هیچ وقت نمی توانی مطمئن باشی زبان خداوند را به تمامی یاد گرفته ای. همیشه درست زمانی که دیگر مطمئن شده ای داری در یک ارتباط دو طرفه با خداوند حرف می زنی جمله ای می شنوی که دیگر معنایش را نمی فهمی برای دریافت معنی آن جمله باید کلمه های تازه ای را از زبان خدا یاد بگیری. فکر می کنم برای یاد گرفتن کلمه های تازه از زبان خدا باید زندگی کرد. هیچ راه دیگری جز این نیست چرا که هیچ کس وجود ندارد که در کلاس درس مخصوصی زبان خدا را یاد بگیرد هر کس باید خودش این زبان را یاد بگیرد. آخر یک چیز شگفت انگیز دیگر هم وجود دارد: انگار خدا با هر کس به یک زبان حرف می زند. برای همین هیچ را تقلبی وجود ندارد.نمی شود از روی زندگی بقیه ی آدم ها کپی کرد. فقط می شود از زندگی دیگران یاد گرفت . می توان با نگاه کردن به زندگی بقیه قانون های مشترک زبان خدا را بیرون کشید و از آنها استفاده کرد. شاید بشود این قانون ها را این طور دسته بندی کرد:
قانون اول: این که خداوند با هر کس به زبان مخصوصی حرف می زند.قانون دوم: این است که زبان خداوند سیال و زنده است و هر لحظه تغییر می کند.قانون سوم: این است که تا زندگی نکنی زبان خداوند را یاد نمی گیری.
آیا می شود گفت: پس هر کس که زندگی می کند زبان خداوند را یاد می گیرد؟ نکته ی مهم ماجرا در همین سوال است. چون آن چیزی که ما دنبالش هستیم فقط یاد گرفتن زبان خداوند نیست بلکه حرف زدن با اوست وگرنه همین الان من و شما می توانیم از راه های مختلفی مثلا زبان خاص مردم آفریقایی را یاد بگیریم بدون این که در طول زندگی مان به آن جا برویم و با مردمش حرف بزنیم. می توانیم یاد بگیریم به خط میخی بنویسیم اما کسی را نداشته باشیم که به خط میخی برایش نامه بنویسیم. پس تا این جا اگر هم کاری کرده باشیم هنوز مسئله مان را حل نکرده ایم. یاد گرفتن زبان خداوند کافی نیست. باید بتوانیم از این زبان استفاده کنیم. فکر می کنم استفاده کردن از این زبان مدل زندگی کردن ما را مشخص می کند و گرنه همین که مثل خیلی از آدم های دنیا بیدار شویم چیزی بخوریم بخندیم سر کار برویم درسی بخوانیم بخوابیم و تا آخر عمر همین طور زندگی کنیم. یعنی در اولین حروف زبان خداوند درجا زده ایم و حتی فرصت نکرده ایم با او سلام و احوالپرسی بکنیم وقتی چیزی را کشف می کنیم مثلا یک روز صبح از خواب بیدار می شویم و آن قدر هوای ابری صبح قلبمان را سفید می کند که آرزو می کنیم همیشه قلبمان همین طور سفید بماند. یا وقتی یک خواب عجیب می بینیم و تا یک هفته هر روز یک قسمت از خوابمان تعبیر می شود آن قدر که خودمان از شگفتی خواب های خودمان متعجب می مانیم یا وقتی دوستی را بعد از سال ها پیدایش می کنیم که با غم بزرگش هوای ما را ابری تر از خودمان می کند. وقتی ... وقتی ... وقتی ... هزار معجزه ی کوچک در زندگی ساده و معمولی مان تکانمان می دهد یعنی ما داریم از زبان خداوند استفاده می کنیم. گاهی که در برابر همه ی این معجزه ها تصمیم جدی می گیریم خودمان را تغییر می دهیم یا کار متفاوتی می کنیم یعنی دیگر یاد گرفته ایم که به حرف های خدا عکس العمل نشان بدهیم. قصه ی این زبان مخصوص قصه ی بامزه ای است بامزه تر این است که ما به هر زبانی حتی زبان سکوت هم که حرف بزنیم خداوند آن را می فهمد. فقط ماییم که باید مدام در حال کشف رمزهای جدید باشیم. کداممان می تواند از خودش بپرسد: چند کلمه در یاد گیری این زبان رمزآمیز پیشرفت کرده ای؟