تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۸۸ ثبت شده است

قهر خدا...

خدا : بنده ی من برای پرسیدن حال من نماز شب می خواند. بنده : چند رکعت است؟ خدا : ۱۱ رکعت. بنده : زیاد است نمی توانم. خدا : خب ۳ رکعتش را بخوان. دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر. بنده : از ان کمتر راه ندارد؟ خدا : چرا فقط یک رکعت نماز وتر را بخوان. بنده : خسته ام خوابم می اید. اصلا حوصله ی وضو گرفتن ندارم. خدا : خب تیمم کن. بنده : سردم می شود. خدا : همان جا در دلت نام مرا به زبان جاری کن. بگو: یا الله. بنده غافل از خدا خوابش می برد.   خدا به ملائکه اش می گوید: بنده ام را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است. ملائکه برای بیدار کردن بنده به روی زمین می آیند. بنده : غرق در خواب است گویی به خواب زمستانی رفته است. ملائکه : دور سرش می چرخند. اما بنده حتی یه نیم نگاهی هم نمی کند. ملائکه : به سوی خدا پیش می روند. خدا : سعی خودتان را کنید وقت تنگ است. آفتاب بالا می آید. و خورشید طبق قرار قبلی و بدون خلف وعده و به دستور خدا سر بر آسمان فرو می آورد. و بنده غافل از خدا روزش را شروع می کند بدون خدا. و خدا با او قهر می کند... آیا خدا حق ندارد با او قهر کند؟

بالاخره گفت...

و خدا با موسی بی واسطه سخن گفت. نساء/۱۶۴   من همه ی این هفته را هم به درخت موسی فکر کردم. به حرفهای موسی و حرف زدن تو من چقدر ساده نگاه می کنم که خیال می کنم تو باید مثل آدمها با همین کلمه ها جواب مرا بدهی. اما تو حرف می زنی. تو واقعا حرف می زنی و هزار راه برای حرف زدن با ادمها را بلدی. بعضی وقتها حرفهایت را از زبان دیگران به ادم می گویی. بعضی وقتها حرفهایت را توی کتابها می گذاری و خیلی وقتها هم با گوشه و کنایه و رمز و اشاره صحبت می کنی. می دانم که تو از هر دری وارد می شوی تا با ما حرف بزنی. اما چرا ما بعضی حرفهایت را نمی فهمیم؟ کلمه های تو ساده است. زبانت هم همین طور. معنی حرفهایت هم واضح است. اما... خدایا  زبانت را به من هم یاد بده.
هنگامی که موسی عهد خدمت خود را به پایان رساند . با خانواده ی خود از حضور شعیب رو به دیار خویش کرد آتشی از جانب طور دید به خانواده ی خود گفت:" شما در اینجا درنگ کنید که من اتشی از دور دیدم. می روم تا شاید از ان خبری بیاورم یا برای گرم شدن شما شعله ای بر گیرم." هنگامی که موسی به آن آتش نزدیک شد از جانب وادی ایمن در سرزمین مبارک از میان یک درخت ندایی رسید که:" ای موسی منم خدای یکتا  پروردگار جهانیان." قصص/۲۹-۳۰   تو خوبی و حرف زدن با تو خوب است. چقدر با تو حرف زدن را دوست دارم. اما این رسمش نیست. اینکه فقط من حرف بزنم. نمی دانی چقدر دلم می خواست تو هم با من چیزی بگویی. ببین من چقدر پر چانه ام. ببین چقدر درددل دارم. دلم لک زده برای اینکه یک روز  یک کلمه جوابم را بدهی. بعضی وقتها اصلا ناامید می شوم و می گویم:" این دوستی چه فایده ای دارد. این دوستی خیلی یک طرفه است. اما..." خوش به حال حضرت موسی. چون تو با او حرف زده ای. چقدر من این سوره ی "قصص" را دوست دارم. چقدر داستان حضرت موسی را دوست دارم. چقدر من این درخت نورانی را دوست دارم. درختی که گفت:" منم خدای یکتا. پروردگار جهانیان" و ان وقت خدا معجزه های موسی را به خود موسی نشان داد. به موسی حسودی ام می شود. به موسی که هم صحبت تو شد. خدایا کاشکی با من حرف می زدی. کمی از دستم گله و شکایت می کردی. نه اصلا این جز صفات تو نیست... خدایا قربون خدا بودنت.

مناجات