تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

این چند روز روزای خوب و بدی بود هم خندیدم هم گریه کردم هم حسرت خوردم. گناه و ثوابش زیاد بود همه چیز با هم قاطی بود نمی دونم حسابش از دستم در رفته نمی دونم خدا اون بالا برام چی نوشت هر چی بود قشنگیاش زود گذر بود. دیشب به اجبار مجبور شدم قرآن به دست بگیرم اونم به خاطر ... اما خجالت کشیدم با خودم گفتم آخه با چه رویی. با چه رویی بیام بشینم جلوی در خونه ات. گفتم چی بگم از کجا بگم چه جوری شروع کنم اونقدر کلنجار رفتم اما باز با کمال پر رویی قرآن رو باز کردم. قبلش نمازمو خوندم اما راستش خودم نفهمیدم چی خوندم. خلاصه هر مقدمه ای چیدم تا خطاهام یادم بره نشد که نشد. انگاری باید امروز مجبور می شدم تا این قرآن رو ورق بزنم گفتم شاید اینم یه لطفه. به پر رویی خودم خندیدم گفتم عجب بنده ی پر رویی هستم چه زود خودمو توجیح کردم.  چیز زیادی برای گفتم نداشتم فقط یه چیز مثل همیشه داشتم که بگم اونم اینکه منو ببخش همین. از خطاهام بگذر اما تاوانش رو هم نشونم بده تا بیشتر از این پر رو نشم.  دردهایی که داشتم تاوان گناهم بود نگو نفهمیدم. خدایا شکرت همین دنیا باهام حساب کتاب کردی. خدایا یادم نرفته که هنوز خدایی...

حالم خوش نیست

نوک پرگار فقط خداست ما مداد این پرگاریم که دورش میچرخیم...مواظب باش نوک پرگار تو نشی که اونوقت... در دایره قسمتت نقطه تسلیمیم لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد وندر آن دایره سرگشته پا بر جا بود این جمله ها رو دو تا از دوستان برام به یادگار گذاشته اند نوشتم تا یادم نرم کجای این دنیا باید باشم.

نقطه سر خط.

شاید این چیزایی که می نویسم به مزاج بعضی ها خوش نیاد قبلش عذرخواهی منو بپذیرید. نمی دونم چرا این روزا همه کنجکاو شدن بدونن من کی هستم؟ اسمم چیه؟ چی کار می کنم؟ چیزهایی که لازم بوده توی پروفایل نوشتم بی زحمت به اونجا مراجعه کنید.  باور کنید دوست ندارم بیشتر از این بگم. نمی دونم چی نوشتم شماها چی فکر کردین که این همه سوال بی ربط می پرسین.من نمی دونم قسمت نظرات برای نظر دادن در مورد اون پسته یا سوال های شخصی؟ اگه سوال شخصی یا درد دله چرا به چت روم نمیرید. گذشته از این حرفها مگه توی دنیای مجازی میشه راست گفت. اصلا راست گویی اینجا چه رنگیه؟ آخه مگه وبلاگ جای سرک کشیدن توی زندگی مردمه ببخشید این همه صریح می نویسم.واقعا گیج شدم بیشتر وقتها دلم نمی خواد قسمت نظرات رو بخونم چون همش یه مشت تعریف بیجا یا سوالهایی که من از جواب دادن به اون معذورم.بعضی ها یا دوست دارند آمار وبشون بالا بره یا ازم  می خوان لینکشون کنم آخه مگه میشه اجباری کسی رو جایی راه داد؟ از همه اینها که بگذریم چرا باید نظرات فعال باشه تا به جای نظر دادن، بقیه نظرات خونده بشه. مگه نظرات یه قسمت خصوصی بین خواننده و نویسنده نیست؟ من این چیزهایی که بعضی ها قبول دارند قبول ندارم. ای کاش به جای این حرفها حرفهای توی دلها دیده بشه. جالبه حکایت ما شده حکایت اون دسته از آدمایی که به جای ماه نوک انگشت آدمهارو می بینند.لطفا جواب سوالات منو بدید.
مدتیه تنهایی تورو می بینم و غصه می خورم تنهاییهای خودم یادم میره. می دونم دلم باید برای خودم بسوزه چون من محتاج ترم اما دست خودم نیست حس بدیه نمی دونم چرا؟اما به چشم دیدم غریبی رو. دیدم غریب یعنی چی؟ اصلا غریب به کی میگن؟باید فکر کنم... از تو تنها تر بازم خودتی چی کار می کنی؟ دلت نمی گیره از این همه بی معرفتی والا من که خجالت می کشم.  می بینی چقدر عاجزم. خودمونیم تو هم کیف کردی از این که من عاجز شدم. منم از خوشحالی تو خندیدم. خدایا!!! دیدم چه جوری نیومده کفشهات رو جفت کردن و گفتن بفرما. می بینی ما چی کار کردیم... آهای مردم کمک... کمک... کمک...بیایین که اونم مثل ما تنهاست. شاید تنهاتر از...

منم شدم مثل اون

چند ساعت پیش توی مهمونی بودم مثل همیشه بحث سیاسی شد منم طبق معمول گوش کردم چون حرفی برای گفتن نداشتم نه اونا حرف منو می فهمیدن و نه حرف اونا توی کله ی من می رفت. یواش یواش بحث بالا گرفت تا جایی که یکی گفت: خدا هم دیگه نمی دونم چه جور خدایی شده؟ برق از سرم پرید ندونستم چی گفتم. گفتم: یعنی چی؟ گفت: خدا هم دیگه با دزدها شده اگه خدا خدا بود یکی از این نامردا رو در حین دزدی سنگ می کرد تا برای بقیه درس عبرت بشه. همین طور نگاهش کردم گفتم خواهشا بحث رو عوض کنید کاری به کار خدا نداشته باشین بزارین خدایشو بکنه. ول کن قضیه نبود چون شخصیتش مهم بود و دفعه ی اولش هم نبود که از این حرفها می زد چیز زیادی نگفتم فقط توی خودم ریختم و این حس رو پنهون کردم. گفتم: آخه چرا باید این قدر سکوت کنی تا در موردت این جوری حرف بزنن. تا کی می خواد صبرت ادامه پیدا کنه چرا اینقدر صبوری؟ با خودم گفتم: اگه صبور نبود که خدا نمیشد. دلم می خواست فریاد بزنم بگم آخه اینا چی میگن چی می فهمند چرا دارند در مورد تو قضاوت می کنن؟چرا؟؟؟خودم می پرسیدم خودم هم جواب می دادم تا چند ساعت همین طور گیج و منگ بودم. به خودم که اومدم دیدم منم دارم قضاوت می کنم و یادم رفته خدا کیه؟ بنده کیه؟ یه جورایی منم شدم عین اون امان از دست بعضیا که ...ببین چه جوری با حرفهاشون روی آدم تاثیر میزارن. خدایا نزار یادم بره کی هستم، کجا هستم، چی کار دارم می کنم.
خدایا مرا ببخش اگر صدایت نمیزنم! فراموشت نکرده ام...خدایا مرا ببخش اگر چیزی از تو نمی خواهم! همه چیز را از تو گرفته ام...خدایا مرا ببخش اگر طنابم را گسسته ام! پوسیده بود محکمترش را می خواهم...خدایا مرا ببخش اگر به سوی دیگری میروم! در این سو رهیافتگان کمترند...خدایا مرا ببخش اگر آتش عشقت را با اشک هایم بیرون می رانم!دارم شعله ور می شوم...خدایا مرا ببخش اگر خود پرستم! در وجودم تو را یافته ام...خدایا مرا ببخش اگر به دنیا دل بسته ام! در شوره زارش رد تو را می جویم...خدایا مرا ببخش اگر در عشقت کفر می گویم! قلبم گنجایش این همه رحمت را ندارد...خدایا مرا ببخش اگر چشمانم را بسته ام! میخواهم امشب خواب تو را ببینم... عید ذبح نفس ها مبارک.
گر انسان بفهمد که خدا چقدر دوستش دارد از خوشحالی خواهد مردخدایا پروردگارا کمکم کن کمکم کن که بتوانم پنچره ی دلم را رو به حقیقت بگشایمخدایا یاریم کن که مرغ خسته دلم را که دیری است در این قفس زندانی است،در آسمان آبی عشق تو پرواز دهمخدایا پروردگارا یاریم کن که شوق پرواز را همیشه درخود زنده نگهدارمخدایا تو خود می دانی که بدترین درد برای یک انسان دور ماندن ازحقیقت خویشتن و رها شدن درگرداب فراموشی و سردرگمی استپس توای کردگار بی همتا مرا یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم تابتوانم روز به روز به تو که سر چشمه تمام حقیقت هایی نزدیک و نزدیکتر شوم.خدایا همیشه گفته ام که تو را دوست دارم حالا هم با تمام وجود فریاد می زنم.خدایا دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم.خدایا شرمنده ام از زیادی گناهانی که انجام داده ام ،شرمنده ام.خدایا از قدر نشناسی خودم از این که هر روز باعث ناراحتی تو می شوم شرمسارمخدایا چه بگویم از کدامین گناهم نزد تو طلب عفو کنم.خدایا به کدامین گناه اشک شرم از دیده جاری سازم هر وقت که خواستم زبان به حمد و ثنایت بگشایم اشک در دیدگانم جمع شدو بغض شرم و پشیمانی از گناهان دیگر مجال سخن گفتنم نداد.خدایا مرا ازاین منجلابی که درآن گرفتارشده ام نجاتم ده به این پرنده ی اسیر پر و بالی ده تا خودش را ازاین قفس رهایی بخشد و طعم آزادی و رهایی را تجربه کندخدایا مرا فرصتی ده تا پاک بودن راتجربه کنم و بتوانم حتی برای یک لحظه آنچه باشم که تو می خواهیخدایا چگونه می توانم روی به سوی تو بیاورم و زبان به حمد و ثنایت بگشایم درحالی که خود از کرده خویش آگاهم چگونه می توانم دوستار تو باشم درحالی که برعهد و پیمانی که با تو بسته ام وفادار نبوده ام چگونه می توانم طلب عفو و بخشش کنم درحالی هنوزشعله های عصیان دردرونم فروزان است.بارالها چگونه می توانم روی به توبه آورم درحالی که اسیر هواهای نفسانی خویشمبارالها تو از علاقه ی من نسبت به خودت آگاهی و می دانی که چقدر مشتاق رسیدن توام ولی هر وقت که تصمیم گرفتم که به سوی تو بیایم گناه به سراغم آمد و مرا از تو دور ساختهمیشه آرزویم این بوده است که حتی برای یک روز که شده آنچه باشم که تو می خواهی و آنچه کنم که تو می پسندی ولی افسوس این نفس سرکش تا کنون مجال بر آورده شدن این آرزو رابه من نداده است.بارالها، می ترسم ازخویش و از این سرنوشتی در انتظار من است می ترسم. از این بیابان و شوره زاری که در پیش روی من است می ترسم می ترسم که مرگ به سراغم بیاید آرزوی رسیدن به تو را این بار او از من بستاند پس ای پروردگاربی همتا به لطف و کرم خویش مرا از مرداب رهایی ده و توانی ده خویشتن را از هرچه بدی است پاک کنم.خدایا به من فرصتی ده تا عاشق بودن را تجربه کنم.

خجالت زده ی آقا...

فرض کن حضرت مهدی بر تو ظاهر گرددظاهرت هست چنانیکه خجالت نکشی؟باطنت هست پسندیده ی صاحب نظری؟خانه ات لایق او هست که مهمانت گردد؟لقمه ات در خور او هست که نزدش ببری؟پول بی شبهه و سالم ز همه داراییتداری آن قدر که یک هدیه برایش بخری؟حاضری گوشی همراه تو را چک بکند؟با چنین شرط که در حافظه دستی نبری؟واقفی بر عمل خویش تو بیش از دگرانمی توان گفت تو را شیعه اثنی عشری؛...
من خدای سیاه و سفید نمی خواهم . من خدایی می خواهم که رنگ عشق داشته باشد.من خدای سیاه و سفید را دوست ندارم.من خدایی دوست دارم که هفت رنگ رنگین کمان باشد.خدای تو مال تو و خدای من هم مال من...خدای تو رنگ غضب دارد،اما خدای من طعم عسل....خدای من راه راه نیست.اما خدای تو پر خط های  کینه و بغض و نفرت است.وقتی به خدای تو فکر می کنم،دیوی می بینم بلند قامت و قوی هیکل، با چشمانی سرخ و صورتی به رنگ زغال شاخ هایی که  به مانند شاخ قوچان در هم پیچیده و دستهایی که با هر حرکت آتشی بر پا می کند میبینم.دهانی می بینم بزرگ که همواره فریاد میزند، جیبهایی میبینم پر از تکه سنگ های آتشین و پاهایی که بر سقف آسمان کوبیده می شود و انسانها را می بینم که با ذلت و ترس از به آتش کشیده شدن و خاکستر شدن همواره به او تعظیم می کنند.وقتی خدایت را اینگونه می بینم،می ترسم....می ترسم از خدا، از بهشت، از جهنم، از دنیا...با خود می گویم اگر خدا اینطور سخت وحشتناک است پس این آدمهای پوشالی در وجود خود چه دارند؟ آنها نیز مثل خدایشان هستند؟ تو نیز مثل خدایت نفرت انگیزی؟وقتی خوب فکر می کنم دیگر خدای تو را حس نمی کنم.بگذار خدایم را برایت توصیف کنم!!پوستی دارد به نرمی و لطافت گلها، و رنگش به مانند برف سفید. او چشمانی دارد پر از شوق زندگی. جیبهایی دارد که پر از شکلات رنگیست. او همیشه در دستانش گل دارد و بر لبانش لبخند.او مرا به آتش نمی کشد؛ او بر من فریاد نمی زند. فقط مرا در آغوش می گیرد و نوازش می کند.خدای رنگارنگ من چشمان غضب آلودش را به صورتم نمی دوزد، فقط نگاهی از سر عشق به چشمانم می اندازد.خدایی که من دارم هر از گاهی دستهایش را در جیب می برد و و یک شکلات رنگی به من می دهد.او بر سر و رویم بوسه می زند.همیشه دستانش را در کنارم می بینم که خود را برای در آغوش کشیدن دستهایم آماده کرده اند.هر وقت  می خوابم مرا در آغوش می گیرد؛حتی وقتی با او قهر می کنم مرا از آغوشش دور نمی کند.او مرا محکم تر به آغوش می کشد تا دیگر دلگیر نباشم.هر جا که گام بر می دارم ردپای او را حس می کنم، و سایه اش را که باعث خنکای وجودم می شود.آری او مرا آنچنان در خود غرق کرده که اگر تمام دنیا تنهایم گذارند، تنها نیستم. من خدایم را دارم.