تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۴ مطلب در شهریور ۱۳۸۸ ثبت شده است

هیچ چیز و همه چیز

آیا به شتر نگاه نمی کنند که چگونه آفریده شده؟
و به اسمان که چطور برافراشته شده؟
و به کوهها که چگونه برپا داشته شده؟
و به زمین که چطور گسترده شده است؟ غاشیه/۱۷-۲۰  
ما یک باغچه ی کوچک داریم که توی آن یک درخت انار است.
هر روز نگاهش می کنم و به او فکر می کنم که تا کجاها رفته و چه کار می کند.
فکر می کنم ایا درخت برای بزرگ شدنش درد می کشد؟
هر وقت برگهایش می ریزد توی دلم می گویم: "دیگر تمام شد. مرد"
اما هر سال خدایا تو دوباره برگهای تازه به درخت انارمان می دهی و جوانه توی دستهایش می گذاری.
شب می خوابم و صبح می بینم گل داده است. گلهای قرمز قرمز.
ذوق می کنم و می گویم: "خدایا تو معرکه ای" گلهای قرمز که انار می شود من همین طور می مانم که آخر چطوری؟
خدایا آخر تو چطوری از هیچ چیز همه چیز درست می کنی.
کنار باغچه می نشینم یک مشت خاک برمی دارم و می گویم:آخر قرمزی انار از کجای این خاک در می اید؟
شیرینی و قیافه ی قشنگش از کجا؟ "یک خاک و این همه رنگ  این همه بو  این همه طعم"
خدایا به یادت می افتم حتی با دیدن دانه های سرخ انار.

الله است و جز او خدایی نیست. زنده و پاینده است. نه چرت او را فرا می گیرد و نه خواب. بقره 255 همه خسته می شوند. همه می خوابند حتی پرنده ها و درختها. ما آدمها هر کاری هم که بکنیم آدمیم. خوابمان می گیرد باید بخوابیم گرسنه مان می شود آب می خواهیم و هوا  وهزار چیز دیگر. وای که ما چقدر احتیاج داریم. فقط تویی که هیچ چیز نمی خواهی. فقط تویی که به هیچ چیز احتیاج نداری. نه خسته می شوی نه می خوابی. شبها که همه می خوابند مطمئنم که تو بیداری و مواظب دنیایی. چشمهایم را که می بندم دلم شور نمی زند. خاطرم جمع است. می دانم که هستی. بالا سر همه چیز و همه جا. خیالم راحت است. چون همه چیز رو به راه است. چون تو رو به راهش می کنی. برای اینکه تو خدایی. یک خدای بزرگ بی نیاز.

همین نزدیکی ها

هر گاه بندگان من از تو درباره ی من بپرسند بگو که من نزدیکم.  بقره/۱۸۶  
خدایا دلم می خواست یک جایی باشی.
حتی اگر شده یک جای دور.
آن وقت حتما می آمدم پیشت.
حتی اگر پیش تو آمدن سخت بود.
همه اش دنبالت می گردم.
می گویند تو همه جا هستی.
اما من پیدایت نمی کنم.
مگر تو نگفتی من از رگ گردن به شما نزدیکترم.
همه اش به این آیه فکر می کنم.
این آیه مثل یک راز است.
یک راز مهم که من نمی توانم آن را بفهمم.
آخر رگ گردن نزدیک ما نیست درون ماست.
قسمتی از ماست.
به این آیه فکر می کنم و دلم هری می ریزد.
انگار یک چیزی توی رگهایم راه می افتد.
یک چیز دوست داشتنی و قشنگ.
خدایا این چیزی که توی رگهای من می گردد تویی؟

نمی دونم...

شد شد نشد نشد مهم اینه که من تورو دارم و چیزی غیر از تو ندارم این یعنی همه چیز ... بعدا بیشتر می نویسم باید از این سردرگمی دربیام. امروز تولده هم تولد من هم تولد تو تولدمون مبارکه.