تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

میرم دیدن آقا

تمام کارهام رو انجام دادمچمدونهارو بستم انشاا... خدا بخواد تا چند ساعت دیگه میرم پابوس آقا شوق عجیبی تمام وجودم رو گرفته هنوز نمی دونم حس خوبی یا....معلوم نیست باشم یا نه همه چیز با توءهمون طور که همه چی رو خودت درست کردی بقیه اشم با خودت.اتفاقات عجیبی افتاد نمی دونم حکمتشون چی بوده هر چیه خیر بوده.آرزوم اینه انشاا... قسمت تمام آرزومنداش بشه.خودش بطلبه... دعاتون می کنم دعام کنید... التماس دعا
اگه اومدی دیدی هنوز هستم خبرم کن که بدونم اومدی یادگاریت هنوز اینجاست هنوز یادم نرفته که تو به من آموختی ...شاید وقتی بیایی دیر شده باشه و من نباشمبیا که این خونه رو از تو دارم...

دپرس شدم

چه تلخه آدم روزش رو با دیدن یه صحنه ی تصادف شروع کنه بد جوری حالم گرفته شدبه قول استاد دپرس شدم بد جوراز خدا برای خانواده ی اون بنده ی خدا صبر و شکیبایی می خوام اون پل تازه تاسیس اولین قربانیش رو گرفت چه تلخحالا که همه چیز برای رفتن آماده است نمی دونم چرا باید این جوری بشه نمی دونم حکمت خدا چی بوده اما دوباره یادم انداخت که با مرگ فاصله ی چندانی ندارم مرگ همیشه در یک قدمی ماستفکرشم نمی کردم قبل از سفرم این جوری بشه فقط خدا خودش رحم کنه هر چی خیره همون رو برام مقدر کنه خدایاااااااااااااااااااتویی تنها امیدم...
این شاید آخرین پست این دو هفته ی من باشه دارم میرم نمی دونم باشم یا نه بر گردم یا نه اما اگه اومدم میگم که اومدم...برای تو هم دعا می کنم خودش می دونه دعام زود مستجاب میشه.

مانده ام...

خدایا! نمی دوانم کدامین بنده ات در حقم اینگونه دعا کرده که....

خداوندا!!!

خداوندا!هر گاه به دنبال ذره ای از تو می گردم در بیکران عظمت و بزرگیت غوطه ور می شوم و می دانم که هیچ نمی دانم.

تو خدایی می کنی...

تو خدایی، پس خدایی کن ...تمام کاینات معنی کرسی در آیت الکرسی ات ... قدرت نگاه هر که توان نگریستن دارد... یکتا هدیه دهنده ی نگاه زیبا به هر که صلاحیت راست نگریستنش دهی... ای اولین نگاه هر عاشق، که با آن عاشق می شود... ای آخرین نگاه هر عاشق، که پس از عمری نگاه، باز یک نگاه توست آرزویش... ای که ماه آسمان که آفریننده شام مهتاب است، از کسی جز تو فرمانی نبرد... ای دلیل آن ماه و شام مهتاب تو می دانی و به خیالم شاید باشد دلیلش، مهربان عاشقی که در این ویرانه می کشد نفس... حس سکوتت رسم معشوقان آسمانی در لباس خاک را یادآورم می شود... نه!!! ببخش که اگر به دل خودم نمی نشیند این حرف که بوی کفر بیش از ایمان دارد... تصحیح می کنم: سکوت معشوقان آسمانی در لباس خاک، آشنا به حسی است که در فردای دیروز مقدر بود، داشته باشم تجربه احساسش را... آن به این ربطی دارد... ربطی عمیق و شگرف که کفر من نسبت به من بیش از پیش عذابم خواهد داد که نگاهی را آزردم که به نگاه بلندان وصل بود و آهم ازین است که مثل ربط سکوت این به آن مربوط باشد... با این همه برنمی گرانم روی بنده ات را از خاک کاخ گذشت و خداییت... خداوندا تو خدایی، پس خدایی کن چنانچه از پیش از آنکه دست مهربانت را بر خلقتم بگذاری در حق من  کافر کیش روا داشته ای...
خدایا! سرده این پایین، از اون بالا تماشا کناگه میشه فقط گاهی، بیا دستامونو ها کنخدایا! سرده این پایین، ببین دستامو میلرزهدیگه حتی همه دنیا، به این دوری نمی ارزهتو اون بالا من این پایین، دو تایی مون چرا تنها؟اگه لیلی دلش گیره! بگو مجنون چرا تنها؟خدایا! من دلم قرصه، کسی غیر از تو با من نیستخیالت از زمین راحت، که حتی روز، روشن نیستکسی اینجا نمی بینه که دنیا زیر چشماتهیه عمره یادمون رفته، زمین دار مکافاتهفراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردمکه روزی باید از اینجا بیام پیش تو برگردمخدایا! وقت برگشتن یه کم با من مدارا کنشنیدم گرمه آغوشت، اگه میشه منم جا کن                    اگه میشه....
امروز مهمون داشتم یه مهمون عزیز مهمونی که یه قسمتی از گذشته ام بود. با اومدنش منو برد به سالهای دور سالهایی که نمی دونم چجوری تموم شدند. خیلی وقت بود ندیده بودمش خیلی عوض شده بود تلفنی ارتباط داشتم اما هیچ وقت نه اون ازم خواسته بود که به دیدنش برم نه من... اون مهمون دوستی بود که حتی منو به جشن عروسیش دعوت نکرد حتی یادی ازم نکرد بماند چقدر دلگیر شدم اما هنوز برام عزیزه. سخته بگم چقدر... تا اینکه امروز اونم به خاطر یه اسمسی که چند وقت پیش هم من غافلگیر شدم هم اون باعث شد دوباره ما همدیگه رو ببینمیم. خلاصه دوباره همدیگه رو دیدیم اما عین خواب زود تموم شد همین که رفت دلم براش تنگ شد دلم می خواست بیشتر پیشم می موند. حس عجیبی داشتم مثل سابق باهاش راحت نبودم مثل بچه های یخ زده مدتی طول کشید تا یخم آب بشه اما ... شاید این حس به خاطر حضور همسرش بود چون اصلا نمی شناختمش نتونستم باهاش خوب ارتباط برقرار کنم ولی همسرش اصلا این طور نبود به هر حال مهمونی تموم شد دوست داشتم براشون سنگ تموم میذاشتم اما کمی شرایطم سازگار نبود. حسی دارم که نمی تونم بگم... ای کاش میشد همه چیزرو راحت نوشت... به یاد اون روزا این رنگ رو انتخاب کردم که بدونی هیچ وقت یادم نمیره... نسیم عزیز خیلی دلم برات تنگ میشه اما نمیتونم بگم....

بازم امتحان

چند روز پیش ناراحتی برام پیش اومد که هنوز موندم این دیگه چه جور امتحانیه!!!