تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۱ ثبت شده است

نامردمی ها!

از این همه نامردمی ها قلبم داره میمیره کم کم من از تو می پرسم خدایا! اینجا زمینه یا جهنم؟؟؟ وقتی برای گریه کردن باید از این دنیا جدا شد وقتی واسه آزاد بودن باید اسیر آدما شد میگن وقتی میخوای از این همه بدبختی راحت شی یا باید بگذری از جون یا هم رنگ جماعت شی باید اونی شی که میگن باید اونی شی که میخوان چه رنجی داره تن دادن به این قانون بی وجدان چقد کج میشه وقتی که زمین برعکس می چرخه یا هر آغاز شیرینی همیشه آخرش تلخه زمین درگیر ابراز یه جور آفتاب و مهتابه زمان سر گیجه میگیره خدا تو آسمون خوابه توی دنیایی که هر روزش مثل دیروز میمونه مصیبت میشه وقتی که زمین میچرخه وارونه ولی ایکاش وقتی که زمین میچرخه وارونه منو بفرسته چند سالی عقب تر بر نگردونه شاید تو این ظلمت خدایا!!! تو ساحلو از یاد بردی، گم شد تو دریا کشتی عشق سکانو دست کی سپردی؟؟؟ اینجا سر هر چهار و پنجش این خلق درگیر نبردند حق با ملائک بود وقتی، با ناامیدی سجده کردند
نمیدونم چرا دو سال میشه که من اولین روز عید باید اینجوری دپرس بشم؟ پرم از گریه گریه کردم امروز بجای اینکه بخندم. انگاری هر جا که میرم درد از من جلوتر خودشو رسونده اونجا. آخه چرا؟ فاز خوبی نیست! حالم خرابه! چرا نباید خنده هام دوام داشته باشه؟ به من نیومده بخندم؟ خب بگو؟؟؟ داغون شدم زیر این نگاه ها زیر این حرفها آخه چرا؟؟؟ چرا باید غمهاشون سنگینی کنه روی دوشم؟ چرا باید شاهد چیزایی باشم که واقعا به من ربطی نداره؟ چرا باید تورو روی تخت مریضی ببینم؟ چرا این شوق کودکانه ی امروزم، باید اینجوری بشه؟ چرا باید روز عید تو واسه من گریه کنی،منم یاد دردام بیافتم و واسه تو گریه کنم؟ چرا باید اولین ساعات سال رو اینجوری شروع کنم؟ چرا نباید هفت سین داشته باشم؟اونم بخاطر... چرا این درد که سال گذشته فقط یه آرزو بود، حالا بشه زخم؟ چرا دیگه نباید خنده رو، روی لبهای تو ببینم؟ چرا از خودت گذشتی، تا به خودت برسی؟ خدایا!!! چرا ندارمت؟ چرا امروزم حداقل مثل دیروزم نیست؟ امتحان سختیه دیگه له شدم بسه دیگه ظرفیتم دیگه تموم شده! حالا... بذار تبریک بگم به اونایی که کنارم هستن اما ایکاش نبودن! تبریک به اونایی که دوستشون دارم اما ندارمشون مثل تو! تبریک به اونایی که تو جمعشون منو راه دادن تا واسه ام دردودل کنن، اما خنده هاشونو واسه یکی دیگه بردن مثل خودت! آره خود تو، خوب گرفتی! تبریک به اونایی که تو ظاهر دوستتم داشتن اما خنجر فرو کردن توی قلبم! خدایا!!! اینا چیزای کمی نبود که ازش بگذرم... بیخیال بشم، نبینمشون، وقتی آزارم میده چه جوری ؟

آخرین دقایق...

آخرین لحظه هاست هیچ حسی ندارم نه شوری نه هیجانی انگاری عید فقط واسه بچگیهام بود لج کردم با خودم با تو با همه دعایی نمی کنم هنوز توی دعای سال گذشته موندم هفت سین هم نچیدم چون هفت سینی که سال ۹۱ چیدم... فقط ازش خواستم غم عزیزم رو ازش دور کنه همین. فقط قلبم که می زنه قلبم بدجور تند تند می زنه... اما مثل قلب تو نمیگه: گوب گوب گوب گوش کن... قلبت واسه من میزنه.... فقط واسه تو دعا می کنم.

موهاشو...

موهاش دریا بود دنیامو زیبا کرد فهمید دیوونه ام موهاشو کوتاه کرد...   آی خدا!!! چه کردند ...

تبریک تلخ...

ببخش اگه حرفام تلخه مثل شربت سرفه امروز روز پرستار بود میخوام تبریک بگم به همه ی پرستارهای عزیز تبریک به اون پرستاری که واسه اولین بار تمام ذهنیت منو در مورد این شغل شریف بهم ریخت! ... تبریک به اون پرستاری که وقتی روی تخت ریکاوری بودم و از شدت درد و بیهوشی ناله می کردم اومد جلو و بهم گفت: مریضی مال خودته دردش هم مال خودته! تبریک به اون پرستاری که بعد از سه روز آب نخوردن  وقتی ازش آب خواستم، سرم داد زد و گفت: سرم داری تا وقتی که سرمو نکشیدی نمی تونی آب بخوری! گفتم حداقل یه دستمال تر بهم بدید لب و دهانم بد جور تلخ و خشک شده. تبریک به اون پرستاری که وقتی سرم توی دستم تموم شده بود زنگو زدم، اما اون خودشو بعد از یک ساعت بهم رسوند. توی این یک ساعت هر چی هوا بود وارد رگ دستم شد و دستمو از سفیدی به سیاهی همیشگی تبدیل کرد دیگه پیش خودش فک نکرد که اون رگ، تنها رگ پر خون، توی تن من بود و منو با یه پارگی توی رگ دستم تنها گذاشت و رفت. تبریک به اون پرستاری که وقتی فهمید دارم ادای خوب بودن رو در میارم زودی خودشو باخت و از سمت پرستاریش کناره گیری کرد. و حتی نفهمید که آدمی که هنوز درجه حرارات بدنش بالاست نباید ... تبریک به اون پرستاری که وقتی آنژیو کت... تبریک به اون پرستاری که با کمال خشونت، دسته گل بزرگ رز رو که واسه عیادتم اورده بودن رو انداخت توی سطل زباله. و اصلا پیش خودش فک نکرد که همون رز چقده به من روح و جان میده. همه ی این تبریک ها واسه پرستارهای بیمارستانهای خصوصی بود. حالا ببین تبریک های پرستارهای بیمارستانهای دولتی چی میشه... وای خدا!!! ایناست درد اونایی که حداقل یه بار گذرشون به بیمارستان و سر و کله زدن با پرستارها افتاده. خدا نصیب نکنه. در کنار اینا واسه خودم یه پا متخصص شدم اگه این بار مسیرم به اتاق عمل بیافته دیگه میدونم چیکار کنم حالم بهم میخوره از همه شون. میگم خوبم اما تو باور نکن.
ببخش... آخرین جلسه که سر کلاس بودیم، استاد گفت: شماره تلفنت رو بده تا اگه کاری باهات داشتن بهت زنگ بزنن. اصلا دوست نداشتم شماره ام بین بچه ها پخش بشه چون مشکلات خودشو داره. اما استاد یه آدم تقریبا بی مقرارت بود من بهش میگم بی غیرت! البته منظورم اینه که خیلی چیزایی که برای من مهمه برای اون مهم نیست. به اجبار شماره یه خط رو دادم همه توی گوشی هاشون سیو کردن. بعد از چند دقیقه ازشون خواستم گوشی هاشونو روی میز بذارن. جا خورده بودن!علامت؟ هارو روی سرشون میدیدم. گفتم حالا شماره ای که الان بهتون دادم رو بیارید. دوست داشتم بدونم اینا منو چجوری دیدن. مخاطب گوشیهارو دیدم!!! خیلی جالب بود برام شوکه شدم، از اسم هایی که شماره ی منو باهاش ذخیره کرده بودن. بیشترشون یه "جون" کنار اسمم گذاشته بودن. البته خیلی راحت میشد فهمید که کدومشون الکی منو جون خطاب می کنه. چون رسم اینجا اینجوری که مثلا میخوان صمیمی بشن باهات، یه جون کنار اسمت میذارن. اینجوری چایی نخورده باهات فامیل هم میشن. اصلا برام مهم نبود که با چه اسمی توی گوشیهاشون بودم. فقط مهم این بود که اونا منو چجوری شناختن!!!؟ تقریبا همه شون دیگه منو شناختن. یعنی میدونن که قانونهای من چیه؟؟؟ خیلی وقتها که دیر میرسیدم کلاس از استاد و بچه ها عذرخواهی می کردم، بچه ها بهم میخندن... میگفتن تو خیلی تحویل می گیری. دیگه دوره ی اکابری گذشته. بعضیا گفتن من خود شیرینم بعضیا گفتن زیادی لوسم بعضیا گفتن چاپلوسم بعضیا گفتن دارم خودمو توی دل استاد جا می کنم، اونم واسه نمره!!! خنده دار بود این یکیش... بیخیال... اما... خنده ها و تمسخر هاشون برام اهمیتی نداشت. حالا بعد از گذشت ماه ها همه یاد گرفتن چجوری باید وارد کلاس بشن. این برای خودمم عجیب بود. تمام رفتارها عوض شده بود. البته استاد میگه چون تو به کم سن ترین فرد کلاس هم بهای زیادی میدی، واسه همینه نفوذت تو کلاس زیاده. بهت احترام میذارن چون خودت بهشون احترام میذاری! شاید یه جورایی راست می گفت. خیلی هاشون منو دوست صمیمی خودشون حساب می کنن اما من نه... حالا برای همه شون که بهم اس دادن و سال نو رو تبریک گفتن، آرزوهای قشنگ دارم... چه اونایی که دلمو خرد کردن چه اونای دیگه... موفقیت تک تک شون برام مهم بوده و هست. افتخار می کنم که از تجربیاتم استفاده می کنن و منو دعا می کنن. اینو با هیچ معیاری نمی سنجم. ببخشید که نتونستم پیامهای خودمو بدم. ولی همین جا سال نو ی همه تون خوشگل باشه. مث خودتون بلد نیستم الکی بگم: فدا فقط میگم پایدار باشید.

موندم چی بگم...

موندم چی بگم... مدتی میشه که استاد توی کارش کم کاری می کنه. اینو کسی نفهمیده البته متوجه میشن ولی خیلی دیر. هر چند داخل پرانتز باید بگم قصد جسارت به استاد رو ندارم فقط... مدتیه که تمام شاگرداش یکی یکی پیش من تدریس خصوصی میان. تا بهشون بازآموزی نخوره چون باید هزینه  پرداخت کنن. هر چند به منم هزینه ای میدن اما یک سوم هزینه باز آموزی میشه. اونم بخاطر اینکه من دارم دوره ی تدریسمو کامل می کنم. خیلی دلم به حالشون سوخت بیچاره ها آخه چه گناهی کرده اند؟ خلاصه چاره ای جز سکوت نیست فعلا باید زبون به دهن بگیرم. اما یه روزی حق خودمو و این بچه ها رو از استاد می گیرم. عجب آدمی بوده!!! با یه جعبه شیرینی با طرف فاب میشه. آخه چرا؟؟؟ تو که دستت به دهنت میرسه چرا؟ حالا چند روزی میشه که پشت سر هم پیامهای تشکر دریافت می کنم. از اینکه تونستن کاری رو به خوبی انجام بدن خیلی خوشحالند. اونقده خوشحال که از پشت تلفن میخواند منو بغل کنند. چنان شوق و ذوق توی صداهاشون موج می زنه که باور م نمیشه... اونقده از خوشالیشون خوشحالم که فقط خدا می دونه، ته دلم چه جشنی برای همه شون گرفتم. خدارو شکر می کنم که لااقل براشون مفید بودم. اینم گوشه ای از خوشیهای دوستان بود.
هوا بدجور ابری و بهاری شده. امروز پنج شنبه ست... اونم یه  پنج شنبه خاص... آخرین روزهای سال هم داره می گذره! نمیدونم چی میشه؟ چی پیش میاد؟ اما هر چه پیش آید خوش آید! زیاد حاشیه نمیرم امروز یه روز خاص واسه رفتگان تو خاک خوابیده ست. یاد کنیم با یک فاتحه، نشد، با یک صلوات! شاید، نه حتما، واسه ما هم پنج شنبه آخر میشه. یادمون نره همه رفتنی هستیم... دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره! خدایش بیامرزد شان!   الهم صل علی محمد و آل محمد.

تب سرد...

مدتی میشه به این درجه حرارت جدید و عجیب و غریب عادت کردم. جوری که اگه یه روزی سراغم نیاد دلم واسه اش تنگ میشه. هر بلایی سرش میارم دست از سرم بر نمی داره انگاری دو دستی چسبیده منو! خیلی وقته نه پالتو می پوشم نه کاپشن نه لباس بافت و پشمی... دیگه تمام فصلهای خدا واسه ام شده تابستون. قشنگه نه؟ وقتی دمای هوا سرد میشه و به صفر درجه نزدیک میشه دنیا واسه ام بهشت میشه. خوبه نه؟ اشتباه نکن اصلا خوب نیست! اینکه توی فصل سرما،حس گرما و خفگی داشته باشی اصلا خوش آیند نیست. تازه این روی خوش قضیه ست. اون روی قضیه آدمایی رو تصور کن که با من زیر یه سقف زندگی می کنند. و باید آدمی مثل منو تحمل کنند. اینکه از وسایل گرما زا بیزار باشی، اصلا قشنگ نیست اونم توی این فصل سال. البته ناگفته نمونه اینا بیچاره ها منو خیلی تحمل کردن! خودشون لباس گرم پوشیدند و بجاش دمای خونه رو بخاطر من کم کردند. اما خب آدمند صبرشون حدی داره... *** بالاخره سر رفت... سرش جنجالی به پا شد که دیگه... هوای خونه خیلی سرد شده بود. تمام در و پنجره ها رو باز کرده بودم. اما حواسم به بقیه نبود. یه لحظه بخودم اومدم و دیدم که خیلی خودخواهی کردم ولی دیگه ... داد زد سرم! گفت: تو یه دیوونه ای!!! تا کی باید این رفتارت مارو آزار بده. هیچی نگفتم چون حق با اون بود. به لباسش که نگاه کردم خجالت کشیدم، طفلی اینقده پوشیده بود که ... عادت به بحث کردن نداشتم حرفمو توی یه جمله گفتم و ... حالا من چیکار کنم؟؟؟ خوشم نمیاد مردم آزاری کنم اما انگاری این روزا کارم شده مردم آزاری. خسته شدم از بس دوش آب سرد، خوردن عرقیات، گذاشتن یخ روی سر و صورتم و... آخرشم بعد از کلی دکتر و آزمایش، منو پاس دادن به طرف دکتر غدد... این دکتر فوق تخصص هم که همیشه واسه 6 ماه بعد وقت میده دکتر خوب بودن این مشکلات رو هم داره. به منشی گفتم وقت اورژانسی میخوام. گفت همه اینجا اورژانسی هستن... راست میگفت... خیلی بده صورتت همیشه سرخ و گل انداخته باشه جوری که با هیچ کرمی نشه بپوشونیش تب شدید، تنگی نفس، خس خس سینه، فشار بالا، استخون درد، عصبی شدن تا سر حد مرگ... ایناست ریتم این روزای من... قشنگه نه؟؟؟

جا نزدم من...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید