تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

روزهای خوب میآیند میدانستم روزهای خوب همیشه هستند.
گوشه ای هستند.
جدا از روزهای سخت نشسته اند و منتظرند تا کشفشان کنم.
شاید من نیوتنی بودم که باید جاذبه ی روزهای خوب را کشف میکردم.
پیدایشان میکردم و در تمام لحظاتشان میخندیدم و با خودم حرف میزدم.
رزوهای خوب گوشه ای نشسته بودند در انتظار تا پنجره ای به رویشان باز شود.

چند روزی ست که آدم دیگری شده ام. برای خودم ... حس آرامش عجیبی که ....


تو را دوست دارم

که ماه را آفریدی

دکمه ای کوچک

برای لباسی بلند

پیراهن شبی

که پرندگان به تن میکنند

و درخت ها

و رودخانه ها


تو را دوست دارم

که ماه را آفریدی

نان برنجی بزرگی

برای تمام گرسنگان جهان

کرم های شب تاب

کودکان

و پیرزن های مریض


تو را دوست دارم

که ماه را آفریدی

دل گرمی روزهای چهارشنبه

در آسمانی سورمه ای رنگ

برای هر کسی که تنهاست

و شب

به سراغش آمده ...


آقای ماه هر روز خودش را در آب برکه تماشا می‌کرد و ماهی‌ها برایش دست تکان می‌دادند و می‌گفتند: «چه ماه خوشکل و لاغری!»

ماجرای خوش‌اندام بودن آقای ماه به جایی رسید که خورشید خانم از سرزمین روز، باد صبا را مأمور کرد تا به سرزمین شب برود و از آقای باد بپرسد: «راز لاغری شما چیه؟ شما چند تا قاشق غذا می‌خورید که اصلاً چاق نمی‌شید؟»

آن‌وقت آقای ماه دستی به موهای هلالی‌اش کشید و با صدای بلند گفت: «زیبایی من خدادادی‌ه! هیچ‌کس نمی‌تونه شبیه من باشه!»

اما بعد از تمام شدن چند شب بارانی، وقتی آقای ماه از خواب بیدار شد و از خانۀ ابری‌اش بیرون آمد، آن‌قدر چاق و سنگین شده بود که مجبور شد کشان‌کشان خودش را بالای برکه برساند و به ماهی‌ها سلام کند. ماهی‌ها از دیدن آقای ماه خیلی تعجب کردند. خود آقای ماه هم باورش نمی‌شد عکس گرد و تپل داخل آب، تصویر خودش باشد. ماهی‌ها برایش دست تکان دادند و خواستند چیزی بگویند، اما آقای ماه همین طور که سعی می‌کرد با دست‌های باریک و کوچک شکم قلمبه‌اش را قایم کند، به سمت خانه فرار کرد. ماهی‌ها داشتند داد می‌زدند، ولی آقای ماه نمی‌شنید آن‌ها چه می‌گویند. او فقط دلش می‌خواست به خانه‌اش برسد و پتوی سفید و ابری را روی سرش بکشد و یک دل سیر گریه کند.

از همان شب، دیگر از خانه‌اش بیرون نیامد، لب به غذا نزد و در را به روی هیچ‌کسی باز نکرد.
چند شب، آسمان تاریک و ابری ماند. ماهی‌ها خیلی نگرانش شدند. خبر چاق شدن و رژیم گرفتن آقای ماه همه جا پیچیده بود، اما هیچ کس از این قضیه خوشحال نبود. ماهی‌ها از آقای عقاب خواهش کردند با آقای ماه صحبت کند. آقای عقاب، عینک مخصوص شب را از توی لانه‌اش برداشت و روی چشم‌هایش گذاشت. بعد، بال بال زد و زیر پنجرۀ خانۀ ابری ماه نشست و با صدای بلند گفت: «آقای ماه! چرا با ماهی‌ها قهر کردی؟»
آقای ماه سرش را از زیر پتوی ابری بیرون آورد و با صدای گرفته جواب داد: «من با هیچ‌کس قهر نکردم. اما برو به ماهی‌ها بگو دنبال یه ماه جدید بگردن. من دیگه به دردشون نمی‌خورم!»

آقای عقاب، نوک تیزش را در پنجرۀ نرم خانه فرو برد تا صدایش واضح تر به گوش آقای ماه برسد: «اما ماهی‌ها پیغام فرستادن که شما رو این شکلی بیشتر دوست دارن. اون شب هم می‌خواستن همین رو بگن، اما شما زود برگشتید خونه.»

آقای ماه که باورش نمی‌شد حرف‌های عقاب راست باشد، از روی تخت بلند شد و در را باز کرد و گفت: «بفرمایید داخل! خیلی خوش اومدید آقای عقاب!»
آقای عقاب بال‌هایش را تکان داد و گفت: «نه. مزاحم نمی‌شم. باید زود به اتاق خوابم برگردم. فقط اومدم پیغام ماهی‌ها رو به شما برسونم.»

آقای ماه لبخندی زد و گفت: «خیلی ممنون.»
عقاب داشت آمادۀ رفتن می‌شد که آقای ماه گفت: «راستی! عینکت خیلی قشنگه!»
آقای ماه سینه‌اش را جلو داد، سرفه ای کرد و گفت: «مخصوص شب‌های خیلی تاریکه....البته امیدوارم دیگه هیچ وقت لازم نباشه ازش استفاده کنم.»

آقای ماه خندید و همین طور که آرام از در خانه‌اش بیرون می‌آمد، گفت: «مطمئن باش دیگه هیچ وقت بهش احتیاج پیدا نمی‌کنی.»

آقای ماه یواش یواش راه افتاد تا به وسط آسمان رسید و همه جا را روشن کرد. او مثل یک توپ نقره‌ای بزرگ، در سیاهی شب می‌درخشید. آقای عقاب بال بال زنان دور ماه چرخید و گفت: «وای! پس ماهی‌ها حق داشتن! شما خیلی قشنگ تر شدید!»

آقای ماه لبخند زد، کشان کشان خودش را به بالای برکه رساند و برای ماهی‌ها دست تکان داد. ماهی‌های سفید و قرمز، تمام شب را زیر نور پررنگ ِ آقای ماه شنا کردند.
صبح روز بعد، همه دلشان می‌خواست بدانند راز زیباتر شدن ِ آقای ماه چیست!!!