تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

ببخش عزیزم...

عهد تو شکستی، عهدمو شکستم!!! ببخش که ......... اون روزای آخری، گفتی که می ترسم بری ببین که من هستم هنوز، اگر چه که تو مسافری به فکر سوختنم نباش، من از تبار سوختنم تو هم نباشی آخرش خودم، خودم رو می زنم سیگارتو بکش رفیق، به دوری عادت می کنیم ما هم یه روز مث همه بهم خیانت می کنیم با خاطرات چه می کنی، با قصه مون حیف دریغ با خاطراتت بگذریم، سیگارتو بکش رفیق این گریه ها مال تو نیست، من پای تو نمی شکنم این شعر هم نشنو برو، من با خودم حرف می زنم از بس نبودی پیش من، نبودنت یه عادته ببخش که تو دنیای ما اسمش، فقط خیانته سیگارتو بکش رفیق، به دوری عادت می کنیم ما هم یه روز مث همه، بهم خیانت می کنیم

دردم اینا نیست...

وقتی همکلاسیت با کمال بی ادبی و بی نزاکتی اش، گلوله ی برفی سنگ شده رو، به طرف صورتت پرت می کنه و تورو نقش بر زمین می کنه و دوربین چند صد هزار تومنی ات رو می شکنه و یه خرج کلون روی دستت میذاره، بعد پای چشمتو کبود می کنه، بدون که حتما یه ریگی تو کفشش هست!   حالا وقتی همون همکلاسی به ظاهر با کلاست، دستشو به طرف صورتت دراز می کنه تا به بهونه ی عذرخواهی، بلکه بتونه پوست صورتت رو لمس کنه دیگه شک نکن که حتما ریگی به کفشش بوده!!   وقتی یه فرهنگی باسواد مملکت، لقمه ی دانش آموزش رو از دستش می گیره، تا بدونه مادرش چی درست کرده، بعد به بهونه ی تشکر از مادر ه،  پیغوم و پسغوم بفرسته برای مادر ه، بدون که قطعا ریگی تو کفشش هست!!!   وقتی مرد همسایه، باد لاستیک ماشینت رو، توی پارکینگ خونه ات خالی می کنه، تا خودش رو به بهونه ی کمک کردن بهت بچسبونه، توام با سادگی تمام بهش اجازه میدی که بهت کمک کنه، بعد با حرفای... بدون که مسلما یه ریگی توی کفشش هست!!!!   وقتی همکارت مدام توی محیط کاری، برات چایی و بیسکویت میاره، تا بقول خودش خستگی رو از تنت به در کنه، بعد چراغ سبزی بهت نشون میده که ... بدون مطمئنا ریگی تو کفشش هست!!!!!   وقتی خانوم همسایه بغلی ات، موقع سلام کردن بهت، چادرشو باز می کنه که.... شک نکن که ریگی تو کفشش هست!!!   حالا وقتی همون خانوم همسایه دوباره، به بهونه ی نذری دادن، به خودش عطر و ادکلن و آرایش و ...می زنه، تا خودی عرضه کنه.... بدون اونم ریگی تو کفشش هست!!!!!   وقتی مهمون خوش مرامت، تو خونه ی خودت،  با اینکه می دونه حالت خرابه، یه ماسک اکسیژن هم روی صورتت هست، بازم سیگارشو روشن می کنه و یه کام عمیق از سیگارش میگیره، تورو با دود سیگارش تا سر حد مرگ می کشونه، به کبودی صورتت هم توجه ای نمیکنه، بدون اونم یه ریگی تو کفشش بوده!!!!   ببخش که حرفام تلخ بود اما درد بود، درد   وقتی زیر پاهات یه زمین سسته وقتی جایی که قدم میذاری فرو میره وقتی حس می کنی زمین یه باتلاقه وقتی حس میکنی اون باتلاق تورو داره به طرف خودش می کشونه اصلا نترس... چون تا بوده، همین بوده ... میترسم وقتی از خوشحالی به هوا می پرم، یکی دیگه زمین رو از زیر پاهام بکشه. ایکاش یکی بود، که همیشه بود... ایکاش اون یکی، الان بود تا بهم می گفت، چیکار باید کنم... خدایا!!! بازم خودت!!! خودتو عشقه که فقط خودت عشقی!!!

آی خدا....

مرگ واسه خیلیا سخته واسه خیلیا آروم چقدر سخته وقتی میذارنت تو یه وجب جا آرومیه جای تاریک یه خونه باریک جایی که همه رفتنی هستیم اینو نوشته تاریخ!!!مرگ یعنی سکوت همه دردای دنیاقبر یعنی جایی که حتی تصور نمیکنی تو رویاگاهی واسه مومن خدا تنها راه چاره ستمرگ واسه همه آدما یه شروعی دوباره ستمرگ گاهی یه نعمته واسه بنده هابعضی وقتا پایان غصه ست و شروع خنده هاخدایا مارو پاک بکن بعد خاک امیدوارم منم بمیرم روزی پاک ببخش اگه با حال خرابم، حالتو بهم زدم!!!

دلتنگیامو...

وقتی جسم و روحت دست به دست هم میدن تا حریفت بشن، دیگه این تو نیستی که پشت اونارو به خاک میمالی، بلکه اونا دوتایی محکم زمین می کوبنت. نمیدونم امروز چه روزی بود، نه روز تو بود، نه روز من... نمیدونم چی بود که این زخم کهنه امروز دهن باز کرد!!! نمیشد چند روزی هم تحمل می کردی،  بعد لب به شکایت باز کنی؟؟؟ این دمل چرکین، امروز خودشو نشون داد، به همه گفت که چند وقته ازشون پنهونش کردم... و این آغاز جنگ بود... یه جنگ تن به تن بین من و همه!!! این طرف من بودم، اون طرف هم یه لشکر... می دونستم این جوری نمی مونه... *** سردمه... میلرزم مث بید... اونقده یخ زده تنم که دیگه رمقی واسه ادامه دادن ندارم. چندین ساعته که دیگه هیچی گرمم نمی کنه! مث مرده های متحرک می مونم... اونقده دلم میخواست یه جایی بود که اونجا پناه میگرفتم. دلم برای پستوی خونه ی قدیمی مون تنگ شده. همون جا که سرد بود، اما من و بچگی هامو پناه میداد. هوای مرطوب داشت. نفس کشیدن سخت بود، اما بازم پناهگاه تنها یام بود و دلگرمم می کرد. سرد بود، اما بازم گرمم می کرد... انگاری تمام غم عالم تو دلم امشب تلمار شده.... چه شبی ست، امشب... سرد و تاریک... سردمه... *** خدایا!!! دلم آغوشت رو میخواد، چی میشد دوباره بغلم می کردی و توی بغلت میخوابیدم!!! به یه خواب ابدی فرو می رفتم!!! دلتنگم خدا... دلم واسه تو تنگ شده... خیلی وقته حالمو نمی پرسی... نکنه توام مث آدمات با من قهر کردی؟؟؟ نه!!! خدای من، خدای قهرام نیست. خدای دلتنگیامه... *** آسمان هم گاهی دلش می گیرد، من که آدمم!!!
عجب دنیایی شده... مدتی هست که حال و روز خوشی ندارم. نزدیک به 2 ماه. توی این مدت افراد کمی بودن که حالمو پرسیدن. تعدادشون به انگشتهای دستم نمیرسه. از اونجایی که یاد گرفتم، به همه بگم "خوبم" هیچ کس حال واقعی مو نفهمیده. اما دیگه واقعا خوب نیستم. توام جز اونایی بودی که حالمو می پرسیدی... *** نگاهی به مخاطبهای گوشیم انداختم نزدیک 200  مخاطب بودن. از این 200 نفر فقط 2 نفر بودن که جویای حالم بودن. خیلی ها حتی زحمت اس دادن هم به خودشون نمیدن. عجب روزگاری شده... اندازه 8 تومن هم نمی ارزیم!!! اما بعضیا که با اس حالمو می پرسند کفری میشم. میگم یعنی اینقده دورم که به دیدنم نمیان. یا نه! اصلا قبول که گرفتاری زیاده.   اینقدی ارزش نداریم که با زنگ زدن حال همدیگه رو بپرسیم؟؟؟ لااقل صدای همدیگه رو بشنویم. واقعا چه دنیایی شده... مگه قراره چند روز توی این دنیا زندگی کنیم، که خودمونو درگیر مادیات کردیم؟؟؟ *** ایرانسل و همراه اول هم دیگه حال آدمو نمی پرسند... اما تا دلت بخواد پیام تبلیغاتی برات میاد. بازم دمشون گرم!!! انگاری معرفت بچه های مجازی بیشتر از واقعی هاست!!! واقعا اگه احوالپرسی این بچه های مجازی نبود معلوم نبود الان... آدم پرتوقعی نیستم... اما فک می کنم از اطرافیان یه حقی دارم. یعنی خیلی زیاده که حال منم بپرسند؟؟؟ بده که دوست دارم تا زمانی که زنده ام، دوست داشته بشم نه وقتی که مردم؟؟؟ واقعا این خواسته ی زیادیه؟؟؟ *** اما از حق نگذرم یکی هست که، همیشه و هر روز و هر لحظه حالمو پرسیده. و فقط اونه که می دونه حالم چجوری بوده. این روزا فقط و فقط به اون و خداش دلخوش بودم. اگه نداشتمش واقعا دیگه خودمو باخته بودم. ازم دوره اما حرفا و دلخوشیاش بهم روحیه میده. حرفاش معجزه می کنه واقعا حالمو عوض می کنه. فکر نمی کردم یه روزی یه نفر، با جملات مثبت و امیدوار کننده اش بتونه مسیر زندگیمو تغییر بده. مشکلاتش زیاده اما بازم واسه من وقت داره. نمیدونم چجوری میشه محبت هاشو جبران کرد. عاشق قلمش ام ... *** خدایا شکرت!!! شکرت که هنوز هستی. شکرت که هنوز تورو دارم. شکرت که بین این همه آدم یکی واسه منم هست. شکرت... بازم شکرت!!!

خدا همین وراست...

میگن خدا همین وراست تو ذهن خواب من و تو یه جایی که تا برسی میگن دیگه دیره و برو میگن اگه صداش کنی به قلب تو سر می زنه چقد صدات کنم خدا بیا که پایان منه تو گریه ی ستاره ها سر تو جاده ها میذارم نمیاد صدای پاهات رو به آسمون میبارم من نسشتم بعد پایان تو بیا منو  شروع کن کمی تنها، رو به بادم تو غروب من طلوع کن پنجره ی امیدمو رو به خدا باز می کنم اونم منو نمی بینه گریه رو آغاز می کنم تو التهاب گم شدم کسی به یاد من نبود دنبال رد پای تو منو به انتها رسوند افتادم از چشم خدا شکسته بال لحظه ها تکیه کرده غم دنیا تو دل خسته ی تنهام منم اونکه مونده پاییز زیر بارون جدایی   تو منو ببخش ندارم جز تو هیچ کس رو خدایی
این روزا بجای اینکه ما از اموات یاد کنیم، اونا از ما یاد می کنن. بجای اینکه ما یادمون باشه براشون فاتحه ای بخونیم. اونا خودشون به یادمون میاندازند که ... روزگار عجیبی شده خیلی عجیب!!! بجای اینکه... *** بابا دمتون گرم... حاشا به مرامتون.... ایول.... مگه اینکه شما یادتون باشه. ما که پاک همه چی یادمون رفته. خومونو فراموش کردیم دیگه چه برسه به شماها. *** امروز صبح با یه خواب عجیب و قشنگ از خواب بیدار شدم. اونقدر شوکه شده بودم که خوابم رو باور نمی کردم. خیلی وقت بود عزیزم رو توی خواب ندیده بودم. اونقدر این خواب قشنگ بود که از یادآوریش هم به هیجان میام. *** به دنبال یه سندی بودم که بتونم خوابم رو ثابت کنم. میدونستم عزیزم بی دلیل به خوابم نیومده. فقط در عجب بودم که چرا من؟؟؟ از بین اون همه آدم چرا به خواب من اومده بود، و مرگش رو یادآوری می کرد؟ لابد فهمیده بود که من از کنار هر چیزی همین جوری رد نمیشم. خلاصه رفتم سراغ صندوقچه ی قدیمی ام. بالاخره چیزی رو که میخواستم پیدا کردم. شک داشتم اما به یکباره در کمال ناباوری شک ام به یقین تبدیل شد. اعلامیه ی ترحیمش رو پیدا کردم. تاریخش درست بود!!!!! ناخودآگاه اشکی پهنای صورتم رو در بر گرفت. باورم نمیشد 14 سال از اون اتفاق تلخ گذشته باشه. باورم نمیشد که خوابم مث همیشه بهم راست گفته باشه. حس عجیبی بود هم خوشحال بودم هم ناراحت!!! ناراحت از اینکه یک سال دیگه سپری شد. خوشحال از اینکه درسته من فراموشش کرده بودم، اما اون منو فراموش نکرده بود. حالا که دستش از دنیا کوتاه شده بود. به خوابم اومده بود، هم یه چیزی واسه اش خیرات کنم، هم منو از خواب دنیا بیدار کنه. من تورو توی دغدغه هام گمت کردم. چه تاسفی... *** عزیز جون! ممنون که بیادم بودی. ممنون که یه جو مرام و معرفت داشتی و فراموشم نکردی حتی توی اون دنیا!!! روحت شاد... *** اگه این پست رو تا آخرش خوندید و به اینجاش رسیدید واسه عزیزم و همه امواتمون یه صلوات بفرستید   الهم صل علی محمد و ال محمد

یه اتفاق عجیب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
خدایا!!! منو ببخش بخاطر در خونه هایی که زدم و خونه ی تو نبود. دستم به آسمونت نمی رسید، دست تو که به زمین می رسه بلندم کن. خدایا!!! ببخشمون اگه صدامون میکنی، خودمونو به نشنیدن میزنیم.ببخشمون که صدات میزنیم، و باز یادمون میره که جوابمونو دادی. صبح خیلی زود بود نمیدونم ساعت چند بود اما هوا هنوز تاریک بود انگار نه انگار که 18 ساعت بود چیزی نخورده بودم واقعا تحملم رفته بود بالا توی این ساعتها فقط آب و دارو بود که خورده بودم به هیچ چیز فکر نمی کردم تمام استرس و اضطرابم رو جا گذاشته بودم با آرامش کامل بطرف.... راه افتادم مث همیشه نسخه و دستور پزشک رو روی میز پذیرش گذاشتم چند دقیقه ی بعد به همراه.... راهی اتاق نمونه گیری شدم خودم می دونستم باید چیکار کنم احتیاجی به گفتن نبود قبل از اینکه ازم بخواد آستینم رو بالا زدم کش رو بالاتر از آرنجم خیلی محکم بست ازم خواست مشت کنم تا شاید خونی توی رگهام جمع بشه می شناخت منو قبل از اینکه کارش رو شروع کن با صدای بلند گفت: بسم الله وقتی با سرنگ مخصوص به رفت رگم نشونه رفت ازم خواست چشمام رو ببندم و نفس عمیق بکشم چشمم رو نبستم اما نفس عمیق کشیدم باز هم همون مشکل همیشگی تکرار شد بدون پیدا کردن رگم، تمام خونی که توی رگهام جمع شده بود پاره شد و یکباره رفت زیر پوستم دوباره کبودی ها تکرار شد از سکوتم جا خورده بود شروع کرد به عذرخواهی کردن بیچاره هول شده بود بجای اینکه اون منو آروم کنه من اونو دلداری دادم گفتم: مشکلی نیست عادت دارم دوباره امتحان کنید رنگ زردش به یکباره گرم شد انگاری انرژی گرفته بود از اتاق خارج شد یه....دیگه به سراغم اومد با یه سرنگ دیگه انگاری خیلی اعتماد به نفس داشت به خودش مطمئن بود این دفعه سراغ یه رگ دیگه رفت مدت زیادی مشت کرده بودم خودم احساس کردم که خون توی رگهام هست اما.... بازم ... این رگ هم خیلی ضعیف بود وقتی سوزن سرنگ با بی رحمی تمام توی رگم فرو رفت فقط لبم رو گزیدم و هیچی نگفتم تمام پرسنل نگاهشون به چشمای من بود اما من نگاهشون نکردم رگم دوباره پاره شده بود ولی دیگه سوزن رو از دستم خارج نکرد با بی رحمی تمام سوزن رو زیر پوستم چرخوند تا بلکه بتونه خونی که زیر پوستم جاری شده رو، بیار داخل سرنگ که موفق هم شد بالاخره یه 5 سی سی خون داخل شیشه کرد و به طرف.... برد خیلی آروم بودم نگاهی به کبودی دستم انداختم و گفتم: توام چند روزی مهمون منی باش تا یادم نره کجای دنیام.... خیلی دوست داشتم دوباره ازم میخواستن تا چیزی نخورم این روزا بد جور بی میل شدم به غذا از ضعف حالت تهوع می گیرم اما به غذا دیگه نگاه هم نمی کنم از اینکه دوباره به اجبار باید آب میوه میخوردم حالم بهم می خورد همه ی این قصه ها واسه ی غذا نخوردنم بود این دیگه چی بود که به جونم افتاده بود، خدا میدونست و بس همه چیزم با درد نخوردنم خوردنم خوابیدم نخوابیدنم زندگیم خودم .... همش تشویش همش اضطراب همش ... همه چی به ظاهر آروم و خوب بود اما آخر قصه می لنگید یکی زمین به نامم می کنه یکی دلشو یکی خودشو فدام می کنه یکی دیگه قلبشو با همه ی این حرفا من همونم که هستم هیچی عوض نشده بدجور دکمه ی استوپ زندگیم گیر کرده آخرش کجاست خدا می دونه!!!

تمام قلب تو...

برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنارتو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس می کشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی منو از این عذاب رها نمی کنی کنارمی به من نگاه نمی کنی تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه از این عادت باتو بودن هنوز ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه همین عادت باتو بودن یه روز اگه بی تو باشم منو می کشه یه وقتهایی اینقدر حالم بده که می پرسم از هر کسی حالتو یه روزایی حس می کنم پشت من همه شهر می گرده دنبال تو منو از عذاب رها نمی کنی کنارمی به من نگاه نمی کنی تمام قلب تو به من نمی رسه همین که فکرمی برای من بسه سیگارو بخاطر من ترک کردی خدا کنه بخاطر من دوباره پوک نزنی بهش... این اون چیزی که مث خوره تمام وجودمو خورده یعنی اینقده می تونی به خودت فشار بیاری که لب به سیگار نزنی؟ یعنی تک پر من اینقده تک پری می کنه که دوباره از سیگارش کام نگیره؟؟؟ این اواخر خیلی خوشحال بودم از اینکه دیگه سیگار نمی کشی شاید به زبون باشه اما باور داشتم که سیگار نمی کشی من تورو بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی باور کردم ای کاش اینقده حرفم برات سند بود که بازم لب به سیگار نشی ای کاش ای کاش ای کاش ای کاش دوست داشتنم بازم... چقدر آروم و بی صدااز کنار همه چی رد شدیم چقدر خوب همه چی رو فراموش کردیم هر آمدی یه روزی رفتی هم داره حال ناخوش این روزای من انگاری تمومی نداره انگاری قراره با من بمونه چیزی که موندنی نیست تویی حال غریبی ست چه روزایی چه لحظه هایی باورم نمیشه که یه روزی اینجای دنیا بمونم و دست و پا بزنم خدایا تو دنیات گم شدم به هر طرف که می چرخم همه رو می بینم الا خودت خدایا دستمو بگیر مدتیه ازت خیلی دور شدم این فاصله رو حس می کنم با تمام وجودم چشمم رو به روی خیلی چیزا بستم تا خیلی چیزای دیگه رو باور کنم حالا باید چیزایی رو که باور کردم زیر پا له کنم آخه این کدوم قانون طبیعته؟؟؟ یه روزی به زور ازم خواستی به باور هایی برسم که اصلا باورشون نداشتم حالا باید همون باور هارو که روزی قبول نداشتم و قبول کردم زیر غرورم له اش کنم آخه چرا؟؟؟ از این هوا به هوا شدن ها دیگه خسته شدم فک می کردم اگه بهت تکیه کنم خلا تنهایام پر میشه فک نمیکردم یه روزی بیشتر تو خالی بشم یه چیزایی داشتی که خیلیا نداشتن در کنار تو بودن بهم آرامش میداد هر چند دور اما آروم بود بحث و جدل،اخم و قهر،قاتی کردنهات و.... خیلی از این چیزاهارو ندیدم چشمم رو بستم وقتی باز می کردم چیزاهایی رو می دیدم که ندیده بودم اینا چیزایی بود که توی زندگیم وجود نداشت به ظاهر همه چی داشتم اما خودمو نداشتم سخته ترک عادت اما اینم به باد فراموشی میدم مث خیلی از خاطرات گذشته ام تو ام میشی قسمتی از پازل گمشده ی زندگی من همون پازلی که قطعه قطعه اش رو ساختم و فراموش کردم که به دست خودم ساخته شده می دونستم یه روزی به اینجا می رسم اما باز ادامه دادم  و این بود تمام حماقت من آدم عاقل راهی که چاه داره قدم توش نمیذاره اما چون عاقل نبودم و دیووانه بودم قدم توی راهی گذاشتم که می دونستم آخرش... حالا می بینم باور های تو با من هیچ فرقی نداشته راهی که تو رفتی من برگشته بودم اما باز همراهیت کردم تا بدونی یه روزی به همین جایی که من الان هستم توام می رسی دیدی که دنیا همه جاش یه رنگه دیدی که اختیار بعضی از چیزها نه به دست توء نه به دست منه قفل و زنجیر دلت واسه خودت قفل بوده نه واسه من روزی که گفتی عاشقمی فقط خندیدم میدونی چرا؟؟؟ چون اونقدر به باورت باور داشتم که باورم نشد، دیگه اون آدم سابق نیستم برات چقدر آدما زود عوض میشن مگه نه؟؟؟ روزی که برات رنگ عوض کردم و شدم عشقت بازم باور نکردم هنوزم باور ندارم تو واسه من همون آدم بودی من هنوز به همون دید به چشمات نگاه می کنم خودت هم باید فهمیده باشی که خیلی دیر بهت اعتماد کردم اما وقتی بهت اعتماد کردم دیگه به هیچ عنوان اعتمادمو خراب نمی کنم اگه واسه من قسم هم بخوری قبول نمی کنم تو واسه من هنوز تک پری همون تک پری که توی زندگیم جایی ندیده بودمش میدونم بدون اجازه وارد زندگیت شدم اما هیچ وقت باورم نمیشه آروم و بی صدا بخوام از کنارت رد بشم هرچند تو اسطوره ای... نمیدونستم یه روزی اینجای زندگیت قرار می گیرم خیلی وقتها دوست داشتم دلیل خیلی از کارهامو بدونی نگفتم چون وقتی می گفتم بهم می گفتی آخوندم حالا می بینی آخوند نیستم اینایی که تو الان بهش رسیدی من خیلی وقته بهشون رسیدم اگه اصرار می کردم که ازم عکسی نداشته باشی واسه این بود که میدنستم یه مرد چجوری هوایی میشه اما خودت بهم قبولوندی که  نه تو با بقیه فرق داری و منم به این باور تو باور کردم و احترام گذاشتم اما حالا می بینم نه نتیجه تمام گذشته ام هنوز فرق نکرده یه مرد همیشه یه مردء یه قانون هایی بین مردا ثابته. این بازم بهم ثابت شد که یه مرد همیشه مردء یه عکس تو نگاه اول یه عکسه اما همیشه یه عکس باقی نمی مونه نفهم نبودم میدونستم وقتی اونجوری بهم نگاه می کنی یعنی چی؟؟؟ درسته مرد نیستم اما میدونم مردا چجور موجوداتی هستن من تورو خیلی بهتر از خودت می شناسم اگه بهت چیزی نگفتم واسه این بوده که خودت نخواستی خیلی چیزارو قبول کنی وگرنه تمام حرفاتو می فهمیدم و سکوت می کردم تا خودت به چیزایی که من رسیدم، برسی روزی که دیگه خواهرت نبودم،همه چی برام عوض شد همه چی... خیلی خوب این روزا رو میدیدم اما خودت نخواستی بهت نشون بدم هنوزم خیلی از حرفا هست که ته دلم مونده مث تیکه آخر رانی هلو تو قوطی!!!