تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۹ مطلب در اسفند ۱۳۸۹ ثبت شده است

54 ساله: فهمــیده ام که باز کردن پاکت شیر از طرفی که نوشته “از این قسمت باز کنید” سخت تر از طرف دیگر است. 12 ساله: فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری. 61 ساله: فهمــیده ام که نباید بگذاری حتی یک روز هم بگذرد بدون آنکه به زنت بگویی "دوستت دارم" 38 ساله: فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم. 20 ساله: فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند. 7 ساله: نفهمــیده ام که وقتی مامانم میگه “حالا باشه تا بعد” این یعنی " نه" 42 ساله: فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم . 64 ساله: فهمــیده ام که بیش تر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند. 48 ساله: فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم،آن را به نحو احسن انجام می دهم. 5 ساله: فهمــیده ام که وقتی مامان و بابا سر هم دیگه داد می زنند ، من می ترسم. 72 ساله: فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک “زندگی خوب” حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند. 29 ساله: فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم ، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد. 38 ساله: فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام. 34 ساله: فهمــیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل – رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه. 29 ساله: فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید. 29 ساله: فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم. 31 ساله: فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است. 31 ساله: فهمــیده ام هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده. 27 ساله: فهمــیده ام مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند. 31 ساله: در زندگى فهمــیده ام در فکر عوض کردن همسرم نباشم. خودمو عوض کنم و وفق بدم به موقعیتها و مراحل مختلف زندگیم تا بتونم با بینش واضح زندگیم رو با خوشحالى و سرور ادامه بدم . 42 ساله: هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى تو قبر خودش میخوابه، من باید آدم درستى باشم. 50 ساله: فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد بلکه از آن رد می شود. 35 ساله: فهمــیده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی منت. 36 ساله: فهمــیده ام برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی. 34 ساله: من هنوز چیزی نفهمیدم, فعلا قضیه خیلی مبهمه. 36 ساله: من هم فهمیده ام همه چی رو با هم نمیشه داشت گاهی عشق ، گاهی پول ، گاهی آرامش. و خودم: فهمیده ام برای کار کردن و خرید کردن و تعمیرات منزلم همیشه وقت دارم اما برای با هم بودن و در کنار عزیزانم بودن نه. ۲۱ساله:هنوز نفهمیدم که از کجا آمده ام و آمدنم بهره چه بودفهمیدم باید زندگی کنم برای آنها که دوستم دارند.  ۱۷ساله:خب فهمیدم فقط خدا وفا داره !فقط اون دوسم داره !فهمیدم جز اون هیچ کسو ندارم. ۲۶ساله:فهمیده ام که در هر حال باید شاکر خداوند بود همین. ۸ساله:فهمیدم که اگه عید امسال بیاد عیدی های من بیشتر از سال قبل میشه. ۱۸ساله: فهمیده ام که در زندگی نمیتوان به غیر از خدا به کسی اعتماد کرد. ۲۶ساله: خوب فهمیده ام که زمانی که خواستم قضاوت کنم خودم را جای اون شخص قرار بدم تا بتونم عادلانه در موردش قضاوت کنم. ۲۱ساله: من هنوز از زندگی هیچی نفهمیده ام. ۲۶ساله: خوب فهمیده ام که نباید دل کسی را رنجاند. ۲۳ساله: خوب فمهیده ام که این دنیا ؟آنقدر کوچک است که نباید با کسی قهر بود. ۲۱ساله: فهمیده ام که آمده ایم به زندگی قیمت بدهیم نه به هر قیمتی زندگی بکنیم... فهمیدم که دردنیا به کسی وابسته نشم تا راحتتر دوریشو تحمل کنم. راستی شما چی از زندگی فهمــیده اید؟؟؟ اگه دوست دارین نظراتتون نوشته بشه مثل متن بالا سنتون رو بنویسید تا به این پست اضافه کنم.ممنون از دوستان

ترس من ...

ترس  عجیبی  از  مردن  سراسر  وجودم رو فرا می گیره . دوست  داشتم وقتی جون  میدم  عشق قشنگی سر تا پا وجودم رو پر می کرد . میگن ترس از  مردن  طبیعیء. اما  من  دوست  داشتم  با عشق از این دنیای فانی می رفتم . بعضی وقتها دلم از ترس  می گیره . چون دوست دارم وقتی به ملاقات خدا میرم با تمام وجود دست از این دنیا بکشم . واقعا جای تاسف که وابسته ی این  دنیاییم مگه این دنیا چی داره . وقتی می دونیم که همه چیز موقتیه چرا دل به این دنیا  می بندیم .  دوست دارم وقتی ممیرم چیزی به غیر خدا تو ذهنم نباشه که بخوام حسرت در  کنار  بودنش رو  بخورم . یعنی می شه این گونه مرد . شاید سعادت  زیادی  بخواد که من نداشته باشم . بعضی وقتا  به  حال اونایی که عاشقونه مردن غبطه می خورم . ولی سعی خودم رو می کنم که دل به این  دنیا  نبندم . امیدوارم کمکم کنی تا بتونم پیروز از این آزمایشت  بیرون بیام . دوست  داشتم  واقعا خالصانه  به دیدنت میومدم . امیدوارم به اون درجه از خلوص برسم که بتونم اینگونه بمیرم . خدایا هیچی توی این دنیا ارزش قشنگ مردن رو نداره . چون اون موقع است که  تازه  پاهاتو  توی  دنیای  قشنگ دیگه ای میزاری . خدایا به همه چیزم ساختی  خم به  ابروهات  نیووردی .آخه  چه قدر می تونی  تو خوب باشی . خدایا کجایی؟  می دونم  همین  جایی می دونم مثل همیشه مواظبمی . اینم از خوبیهای بیش از حد توء در مقابل بدیهای بیش از حد من .    ببخشید اگه حرفام تلخه چون این روزا روزای قشنگیه نباید به مردن فکر کرد. روزای تازه شدن اما این حسیه که من همیشه با خودم مرورش می کنم. می خوام باهاش کنار بیام برام دعا کنید.
پروردگارا راهنمایی ام کن که از کدام میوه ی باغ دنیایت بخورم تا از مصاحبت احمق ها رانده شوم؟ سکوت را زندگی کنیم زیرا سکوت فریاد معرفت است.با مردمان پر استرس همراه نشویم و همواره افراد آرام را جهت دوستی انتخاب کنیم.مشکلات را مسائل قابل حل بدانیم و بیشتر به راه حل بیندیشیم.هر کاری را ده دقیقه زودتر آغاز کنیم.چو فردا شود فکر فردا کنیم. همواره در حوضچه ی اکنون شنا کنیم.از آن چه داریم خشنود باشیم و به نداشته ها یا از دست داده ها حسرت نخوریم.بخشنده ی گناه دیگران باشیم تا آرامش یابیم.بگذاریم دیگران ما را فردی صبور و آرام بدانند نه مضطرب نگران اندوهگین.مودب بودن احساس خوبی به انسان می دهد.تمرین " نه " گفتن به کسانی که نمی خواهیم در خدمتشان باشیم به ما آرامش می بخشد.از عبارت های تشویش آور استفاده نکنیم و از کلام جهت آرام کردن موقعیت خود و دیگران استفاده کنیم.دقایقی از روز را ساکت و آرام تمرکز کنیم تا انرژی لازم را جهت انجام فعالیت های مفید کسب نماییم.عادت کنیم که آرام و عمیق نفس بکشیم.همواره جویای تغییر و دگرگونی در تمامی ابعاد شخصیت خود باشیم و از " نو شدن " نهراسیم.

یه حس قشنگ...

یه لحظه پیش خودم فکرکردم اگه من تو رو نداشتم چی کار می کردم واقعا چه اتفاقی می افتاد؟ مثل همیشه چیز زیادی برای گفتن ندارم . فقط برای اونهایی که برای من دعا می کنند یه خواسته ای دارم و اون اینه که همیشه هر جایی که هستن و باشن سالم وسلامت باشن می دونم دعامو قبول داری می دونم چیز زیادی  برای  تو نیست . این تازه  یکی  از خواسته هامه .کوچیک کوچیکش . اون بزرگ بزرگش به اندازه بزرگیت برام ارزش داره . نمیگم چون خودت از ته دلم خبر داری . از تو نوشتن  یعنی از تو زیاد نوشتن مبالغه نیست . یعنی نمی تونه مبالغه باشه . از تو هر چقدر هم که بنویسی باز هم کمه . نمی دونم چرا بعضی وقتها زبونم از این همه کلمه که تو ذهنم نقش می بنده قفل می شه . انگاری هیچی برای نوشتن ندارم . شاید واقعا چیزی برای نوشتن نداشته باشم . ولی نمی دونم چرا احساس می کنم دوست دارم برات بنویسم . دوست داشتم تمام خوبیهات رو برای همه فریاد می زدم . می گفتم من تو رو دارم وتو هیچ کس و نداری چون تنهایی . و تنهایی قشنگ ترین واژه برای توء . تنهایی فقط زیبنده ی خودته . چون تنهایی دوست داشتنی هستی . اگه یه وقت خدایی نکرده همتا داشتی نمی دونم چه بلایی سر من می یومد . بعضی وقتها با اینکه می دونم پیشمی نمی دونم چرا دلتنگت می شم . دلتنگی تو خون منه . دیگه حس غریبی باهاش ندارم . بد جوری با من صمیمی شده .  تا زمانی که من تو رو دارم از هیچ چیز باک ندارم . شاید دیگه ترس برام معنی نداشته باشه . خدایا!!!! دوستت دارم خدا... ممنون که با منی!

و باز هم خدا

این منم پروردگار مهربانت خالقت اینک صدایم کن مرا با قطره ی اشکیبه پیش آور دو دست خالی خود را با زبان بسته ات کاری ندارملیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدمغریب این زمین خاکی ام  آیا عزیزم حاجتی داری؟بگو جز من کس دیگر نمیفهمد به نجوایی صدایم کن بدان آغوش من باز استقسم بر عاشقان پاک با ایمانقسم بر اسبهای خسته در میدانتو را در بهترین اوقات آوردمقسم بر عصر روشن، تکیه کن بر منقسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نورقسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کردبرای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با توتمام گامهای مانده اش با منتو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگویدترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد

آموخته ام که ...

آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.آموخته ام ... که تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد آموخته ام ... که آرزویم این است که قبل از مرگ مادرم یکبار به او بیشتر بگویم دوستش دارم آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد --------------------------چارلی چاپلین من هم آموخته ام که... خوشبختی " ساختن " آن است نه " پیدا کردن " آن. آموخته ام که از عشق آفریده شده ام پس عشق را بیافرینم. آموخته ام که اکون و حال که در کنار خانواده ام هستم مهمترین لحظه است. آموخته ام که می توانم در هر لحظه و هر کجا با لبخندی ساده به همسرم و فرزندانم بهترین هدیه را بدهم. آموخته ام که ماموریت ما در زندگی بی مشکل زیستن نیست با انگیزه زیستن است. آموخته ام که هر پله آغازی است برای رسیدن به پله ی دیگر. آموخته ام که تمام باورهای خود را از ته دل باور کنم تا زندگی مرا باور کند. آموخته ام که شخصیت هر کس مثل یک صندوقچه ی پر رمز و راز است. بستگی به تویی دارد که در صندوق را باز می کنی بستگی به تویی دارد که از درون این صندقچه چه بیرون بکشی؟ آموخته ام که همسرانی که خود را برای یکدیگر فاش می کنند از ازدواج خود رضایت بیشتری دارند. و آموخته ام که یاد خدا آرام بخش قلبهاست و قطره دریاست اگر با دریاست. سعی خواهم کرد همیشه و همه جا در هر حالی که باشم تنها از خدا طلب کمک کنم.

باز هم کوتاه ...

دست انداز های برهوت دنیا پر از انسانهای کم ظرفیت و وامانده ای است که درگاه رسیدن به :قدرت ثروت و شهوت "خود" را گم کرده اند.وقتی عوام به شدت به ظواهر خود و زندگی می پردازند مومن دانا دقیق به رصد کردن اعمال خویش و آرایش شخصیت و باطن همت می گمارد.کسانی که می گویند: ما طالب رضایت خداوند هستیم اما به آزار بندگان خوب او می پردازند مریدان واقعی شیطانند.همه کائنات اگر مسخر انسان شوند اما او مسط بر "خویش" نباشد همه در حال آزار او هستند.جز مرگ هر مشکلی در سایه ی ایمان حل می شود مرگ هم که دروازه رهایی انسان مومن از همه ی مشکلات است.در عرصه ی دنیا تن و روح مومن سپر بلای ایمان اوست.دانا آموخته است که اگر در عرصه ی داد و ستدهای اجتماعی "تفاضل مثبت" داشته باشد مفید است."سینه ی جهنم" در دهان کفار است حرارت آن را هم پس  از رفتن از "حجاب دنیا" احساس می کنند.اگر سیاهپوست های گرسنه آفریقا به خود آیند از در و دیوار مزین اروپا بالا می روند.پست و مقام برای انسان های پست خو کعبه ی آمال و موجب آغاز چموشی "خر دجال" شان است.گاهی یک شکست مقدمه ی پیروزی بزرگ است بنابراین نباید در عرصه ی شکست ها شکسته شویم.
به من مگو بهار زیباترین  فصل  طبیعت است . که نیازی به  گفت گو  نیست  چون  می بینمش و زیبایی اش را با تمام وجود حس می کنم . به من مگو  بهار  فصل  نو  شدن و تازگی است و همه مخلوقات هستی این نویی و تازگی را با جان و دل می پذیرند  به آن تن  می دهند . چون  زمستان وقتی داشت می رفت خبر آمدن بهار را به من داد و برف با دیگر نیامدنش ورود بهار را قول داد . به من مگو که بهار یعنی تولدی تازه وفرصتی جدید برای دوباره از نو شدن و از نو وارد دنیا شدن که همین چند ساعت پیش اولین بنفشه باغچه با تولد خود این خبر را به من داد . من همه تازگی و زیبایی و جلوه گری بهار را مقابل خودم می بینم و آنها را با تمام وجود حس می کنم اما هیچ کدامشان را قبول ندارم . چرا که همه این تازگی ها و نو شدن ها وقتی تو در بین شان نباشی دیگر تازه نیستند و در اصل همان پارسالی ها هستند در لباسی  جدید و من از  لباس  جدید روییده بر کالبدهای کهنه و قدیمی بیزارم . وقتی تو نباشی تازگی دیگر تازه نیست و کالبدهای  زمستانی دیگر توان  احساس  گرمای  بهار را ندارند وقتی تو  نباشی  من نمی توانم بهار را قبول کنم  چرا که  بهار با بودن  تو در کنار تو بودن است که زیبا و خواستنی می شود . بیا و از آغاز بهار در جان من ریشه بزن و تا آخرین زمستان عمرم با  من  بمان . بیا و امسال قبل از همه پرندگان بهاری در آشیانه دل من لانه کن و همانجا بمان . بیا و اجازه بده تا با بودن تو بهار را قبول داشته باشم . دلم طاقت نیورد تا چند روز دیگه صبر کنم و این مطلب رو بنویسم آخه داره بهار میشه میگن نه بیرون از پنجره ی اتاقتونو نگاه کنید...

دو برادر

دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:" درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده ی بزرگی را اداره می کند." بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین اثنا برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:" درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تامین شود." بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره ی گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آنها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آنکه سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.