تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۷ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

باخدا بودم...

به خدا میگم سلام میگه صدتا سلام به خدا میگم دوستت دارم میگه من عاشقتم به خدا میگم اجازه میدی پاتو ببوسم میگه بیا در آغوشم به خدا میگم راه رو نشونم بده میگه بیا کولت کنم به خدا میگم روزی منو قطع نکن میگه بیشترم می کنم به خدا میگم دستمو بگیر کمکم کن میگه بیا برسونمت به خدا میگم منو می بخشی میگه بخشش که سهله عوضش ثوابم میدم به خدا میگم دو دو تا میگه هشت تا.

یه تشکر کوچیک...

نمی دونستم دوستان مجازی این قدر با صفاند. به خواسته ی من رسیدگی کنن. باورم نمیشه هنوز مهربونی وجود داره. خب منم رسم ادب دونستم که ازشون اینجا در حضور همه تشکر جانانه ای داشته باشم. واقعا منو شرمنده کردن امیدوارم بتونم لطفشونو جبران کنم.                                                                            با تشکر فروان

قصه عاشورا

از نردبان کودکیم بالا می روم و از پشت بام خاطره به حیاط خانه ی قدیمی مان سرک می کشم. آقا جون در کنار حوض حیاط وضو می گیرد تا به مسجد برود. بچه ها دور او را می گیرند. مهدی می گوید: آقا جون برای ما قصه می گی؟ و او قول می دهد که بعد از برگشتن از مسجد برای آنها قصه بگوید. ساعتی بعد در گوشه ای از حیاط خانه مان که دیوار بلند مدرسه آن را سایه کرده است بچه ها دور آقا جون حلقه زده اند. آقا جون همیشه برای آنها قصه می گوید و همیشه هم قصه عاشورا را می گوید. بچه ها مشتاقانه چشم به دهانش دوخته اند. قصه عاشورای آقاجون غربت غریبی دارد و همیشه هم بوی تازگی می دهد. آقا جون با کلام شیرینش بچه ها را به عاشورای کربلا می برد. او از جنگی نابرابر می گوید. هفتاد و دو نفر در برابر هزاران نفر. او از حسین(ع) و زینب(س) می گوید.ازعشق  مهر از صبر زینب(س). او از علی اصغر  علی اکبر  قاسم  و از تشنگی بچه ها می گوید و بالاخره از سقای کربلا     سقای کربلا  سقای کربلا. بچه ها منتظر اشک های آقا جون هستند. حکایت او به عباس(ع) که می رسد رنگ و بوی دیگری دارد. قصه عباس(ع) و دستهای او چشم های آقاجون را ابری می کند. و نهایت قصه عاشورا حسین(ع) و بیابان و تشنگی و تنهایی و بالاخره یک سر بریده بر روی نیزه. دیگر چشم های آقا جون بارانی بارانی است. یاد چشم های بارانی ات به خیر.

[عنوان ندارد]

ابلیس مگر گذاشت که ما بندگی کنیم...
پرسه می زدم در کوچه های تنهایی و خیره می شدم به ماه که سبک بال است و چه زیباست  و چه دلشاد چشمک می زنند گردهای نقره گون ستاره که ریخته   شده اند بر زمین اسمان و من از این ارتفاع پست  از این شب یخبندان که  می سوزاند دلم را فریاد می زنم که کسی باز اید از پس کوچه های تاریک. به هر طرف که می روم کوچه ها بن بست است. اه. چه خوب می شد از ان ستاره های چشمک زن فقط یکی را می داشتم که کند راهم را روشن. و چه تنهایم من. این را می گوید سنگ که دست و پا بسته می خوابد.

کاش...

بهار از میان انگشتان کوچک تو شکوفه می زند وقتی محبت از سر انگشتان توست که بر زندگی جاری می شود و تمام خوبی ها در گرمای دستان توست که می روید. کاش سهم تو در بخشیدن عطر بهار بیشترین باشد.

[عنوان ندارد]

امروز یه روز گند برای من بوده از اولش ... اصلا فکرشم نمی کردم اینقدر فکر دیگران در مورد من اشتباه باشه الکی الکی بحثم شد بالا گرفت بی خود و بی جهت اونم سر یه سو تفاهم باورش برام سخته جالبه اصلا مورد بحث من نبودم یه نفر دیگه بود جا زد کنار کشید منم الکی وارد بازی شدم خلاصه خیلی گند زده شد تو روز قشنگ خدا تازه فکر می کردم تموم شده اما تا شب ادامه داشت همش گفتم نه امروز روز خوبیه ولی نشد امیدوارم برای کسی از این جور اتفاقات نیافته.