دهانم "پر" از حرف است اما با دهان "پر" نباید حرف زد...
این روزا هر کی به من میرسه میگه بیخیال باش!
آخه چجوری؟
میگم بابا این چیزی توی سینه ام می تپه قلبه بخدا قلبه سنگ نیست!
نمی دونم فهمیدن این موضوع اینقده سخت بود که دوباره بحث رو شروع کردی؟
اولش هیچی نگفتم اما هی گفت، گفت و گفت...
مثل همیشه یه جمله گفتم و بحث رو جمع کردم.
سکوت کرد هیچی نگفت.
از دلش خبر داشتم اونم همین طور...
این بار شاهد هم داشتم...
اما اونم ساکت شد...
قلبم داشت می ترکید...
تپش گرفتم.
صداش گوش خراش شده بود.
چنان می کوبید و از سینه ام می زد بیرون که،
یه دفعه گفت: چرا قلبت ...؟
هول شد برام آبمیوه آورد
گفتم: نمی خورم
گفت: لج نکن
چیزی نگفتم بی صدا آبمیوه رو سر کشیدم
توی دلم فریاد زدم
گفتم: ای کاش بجای آبمیوه ...
خزیدم گوشه ای می دونست نباید کاری به کارم نداشته باشه.
...
دلم به تو خوش بود.
نمی دونم چرا دلخوشیام اینقده کم شده؟
***
خدایا!!!
بازم سکوت می کنم.
دیگه برام مهم نیست که چجوری قضاوتم می کنن...
از نیمه خیلی گذشته شب...
فردا باید این طرح رو تحویل بدم.
فقط خودت مراقبم باش.
با این حال داغونم حال کسی رو نگیرم.
حوصله دعوا و جنگ ندارم.
اما اگه بخواد دور و برم بچرخه خودش می دونه...
پس هوامو داشته باش.
با کسی شاخ تو شاخ نشم...
چقده راحت لحظه خوش آدم تلخ میشه...