تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۲۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۲ ثبت شده است

چی میشد زمین امروز دهن باز می کرد و.... خدایا!!! نکنه توام دلت گرفته ست؟ غصه نخور درست میشه منم بزرگ میشم آدم میشم بنده ی خوبی میشم. تو فقط غصه نخور...

هیچی نگو...

دهانم "پر" از حرف است اما با دهان "پر" نباید حرف زد...   این روزا هر کی به من میرسه میگه بیخیال باش! آخه چجوری؟ میگم بابا این چیزی توی سینه ام می تپه قلبه بخدا قلبه سنگ نیست! نمی دونم فهمیدن این موضوع اینقده سخت بود که دوباره بحث رو شروع کردی؟ اولش هیچی نگفتم اما هی گفت، گفت و گفت... مثل همیشه یه جمله گفتم و بحث رو جمع کردم. سکوت کرد هیچی نگفت. از دلش خبر داشتم اونم همین طور... این بار شاهد هم داشتم... اما اونم ساکت شد... قلبم داشت می ترکید... تپش گرفتم. صداش گوش خراش شده بود. چنان می کوبید و از سینه ام می زد بیرون که، یه دفعه گفت: چرا قلبت ...؟ هول شد برام آبمیوه آورد گفتم: نمی خورم گفت: لج نکن چیزی نگفتم بی صدا آبمیوه رو سر کشیدم توی دلم فریاد زدم گفتم: ای کاش بجای آبمیوه ... خزیدم گوشه ای می دونست نباید کاری به کارم نداشته باشه. ... دلم به تو خوش بود. نمی دونم چرا دلخوشیام اینقده کم شده؟ *** خدایا!!! بازم سکوت می کنم. دیگه برام مهم نیست که چجوری قضاوتم می کنن... از نیمه خیلی گذشته شب... فردا باید این طرح رو تحویل بدم. فقط خودت مراقبم باش. با این حال داغونم حال کسی رو نگیرم. حوصله دعوا و جنگ ندارم. اما اگه بخواد دور و برم بچرخه خودش می دونه... پس هوامو داشته باش. با کسی شاخ تو شاخ نشم... چقده راحت لحظه خوش آدم تلخ میشه...

حرف کذایی...

وقتی اومدم بیرون هوا بسیار عالی و بهاری بود. نفس عمیقی کشیدم... ریه هامو پر کردم از اکسیژن خدا. بعد دست راستمو مشت کردم، کوبیدم روی قلبم. گفتم: ای بی معرفت... بالاخره کار خودتو کردی... تو دلم فریاد زدم، گفتم ای رفیق نیمه راه. باشه بکوب منم می کوبم... تو توی سینه من بر طبل بی عاری. *** خدایا!!! بازم شکرت فقط و فقط شکرت حال می کنم وقتی اینجوری باهام حال می کنی. آی خدا کجایی؟؟؟ خودتو و حالتو ضد حالتو می خرم.

بازم دلم...

بدجور دلم گرفته! حالم مثل حال و هوای شهر ابری شده. می دونم دیگه تکراری شده این حالم. اما هستم. بازم میگم... بازم می نویسم... بغض سنگینی توی گلوم گیر کرده. نه پایین میره نه بالا میاد! فقط مال امروز نیست... چند روزی میشه که زخم می خورم. اصلا حس خوبی نیست. امروز همش تو فاز ... بودم. عادت ندارم به حرف زدن. وقتی با خشمت خفه ام می کنی، دیگه حرفی واسه گفتن نمی مونه! حتی اینجا هم دیگه امن نیست. حالم خوبه اما تو مثل همیشه...   اما امروز دلم میخواد با تو حرف بزنم. خدایا!!! تو چرا دلت گرفته ست؟ نه حالمو می پرسی نه حالمو می گیری. خدایا!!! تو چرا ساکتی؟؟؟ نکنه توام روزه ی سکوت گرفتی؟؟؟ فدای اون حال و هوات... خدایا!!! دلم کوه میخواد... برم اونجا فریاد بزنم... خسته ام، خسته!!!   تو رفتی بالا و خدا شدی، من موندم این پایین و جدا شدم.   هر آدم سیگاری برای خودش داستانی داره، قبل از اینکه بهش بگی: سیگار می کشتت، بدون یه چیزی همین الان داره اونو می کشتش!!!

بوی کافور میاد!!!

آدم اگه بدونه آخرین عکس زندیگیش، کدوم عکس قراره باشه، هیچ وقت اون عکسو نمیاندازه!!! *** نفس هامو می خری؟؟؟ میخوان ازم بگیرنش... *** یک صندلی خالی کنار رویاهام از آن توست، بشینی یا بری دوستت دارم !   بوی سدر و کافور رو خوب حس می کنم!

بازم هست...

خدایا!!! هیچی ندارم بگم. امروزم مال تو ... ببر با خودت اونجایی که من نیستم. خدایا!!! همه ی حالتو عشقه. می خرمش... فروشنده ای؟؟؟
خدایا!!! بس نیست؟؟؟ این همه خوشی به نظرت کجای دلم جا میشه؟؟؟ فک نمی کنی تحملش رو نداشته باشم؟؟؟ نمیگی ... پس این خنده ها و قهقه ها کجاست؟؟؟ واسه یه بارم که شده قلقلک بده بذار بخندم. منم آدمم دلم خنده می خواد. زخمهارو می کشم ... تلخیهارو می کشم ... نفس می کشم، خواستی نمی کشم ... خدایا!!! باش با من...
تولد امروز با تولد دیروز خیلی فرق داره دیروز یه روز دیگه بود امروز هم... دلم پر شده از حرفهایی که ... بذا یه بارم که شده بنویسم از اول بنویسم بگم چی بودیم؟ چی شدیم؟ چی قراره بشیم؟ تویی که تمام افکار منو در مورد... واسه همیشه بهم ریختی. هیچ وقت فکرشو نمی کردم اینقده راحت از ذهنت پاک بشم. هیچ وقت تصورشو نمی کردم من و تو این همه از هم دور باشیم. هیچ وقت نمی تونستم تورو از یادم ببرم. یعنی این همه سال؟؟؟ همش باد فنا شد؟؟؟ تویی که یه صندوقچه ازم داشتی. تویی که خیلی راحت زدی زیر حرفت. تمام وابستگیات دروغ بود... بدون من حتی نمی نوشتی! چطور فراموش شدم؟؟؟ تا لحظه آخر باهات اومدم. همراهیت کردم بهت ثابت کردم دست دادن یعنی چی؟ در عوض تو؟؟؟ منو توی بهترین روز زندگیت فراموش کردی!!! من فقط غم خوارت شدم. پا به پای گریه هات بودم. اما وقتی خندیدی... یادش بخیر!!! حالا دیگه دیر شده واسه جبران! می دونستی اخلاقم بده. می دونستی اگه ازت رو بر گردونم دیگه تمومه. می دونستی حسادت بدی دارم... حالا با این اوضاع توقع نداشته باش جواب سلام ت رو بدم. دیگه تموم شد. اما هنوز روز تولدت رو یادم نرفته. تولدت رو با کلی گلایه بهت تبریک میگم. هیچ وقت نخواهی فهمید که چی شده!!! بهت نگفتم تا خوش باشی...   نسیم نسیم نسیم... این عدد ۲۰ یه روزی واسه جفتمون مقدس بود. هم تو ۲۰ داری هم من. واسه اش حکمتی ساخته بودیم. یادش بخیر!!! چه زود دیر میشه. همین حالا هم دیر شده...

تولد عزیزم...

عزیزم تولدت مبارک!!! ببخش که حالم... نشد برات تولد بگیرم...   قرار شده وقتی بزرگ شد، آرزوهاش هم بزرگ بشه!  یه مرد خوش غیرت بشه! که بهش افتخار کنیم!
تلخ بود مث اسپرسو... شب قبل، از آموزشگاه اس فرستادن ازم خواسته شده بود سر کلاس حاضر بشم! نمیخواستم برم اما مجبورم چون جلسه اول بود، که توی سال جدید برگزار میشد، باید می رفتم. صبح کارامو ردیف کردم. لباس مرتب پوشیدم. با اینکه وضع جسمانی خوبی نداشتم اما خیلی ناراحت نبودم. دلم واسه بعضی از بچه های کلاس تنگ شده بود.بیشتر واسه کارام... خلاصه بطرف آموزشگاه راه افتادم. بین راه یکی از شاگرامو دیدم سوارش کردم. خیلی از دیدنم هیجان زده شده بود... باهم بطرف آموزشگاه به مسیرمون ادامه دادیم. جلوی آموزشگاه طبق معمول همیشه که سر پارک کردن ماشین من جنگی راه میافته، توقف کردم خواستم ماشینو پاک کنم که دوباره... بالاخره با جسارت تمام پارک کردم. از ماشین پیاده شدم دیدم یه بسته جا مونده روی صندلی عقب. از... پرسیدم وسایلت جا مونده تو ماشینم. گفت: نه مال من نیست. گفتم: مال منم نیست. با خنده گفت: چرا مال شماست! دوزاریم افتاد دیگه چیزی نگفتم. فهمیدم که طبق عادتش واسه من سوغاتی آورده. این بار از شیراز... زنگ آموزشگاه رو زده بود. تا من بیام در آموزشگاه باز شده بود. همزمان چند نفر دیگه هم جلوی در ایستاده بودن. همشون به احترام من صبر کرده بودن. وقتی منو دیدن سلام و احوالپرسی گرمی کردن. با بعضیاشون روبوسی کردم. اخلاق منو می دونستن با هر کسی... اول من وارد آموزشگاه شدم پله هارو دوتا یکی طی کردم. تا در آموزشگاه رو باز کردم چشمم به یه دسته گل بزرگی، که با روبان مشکی خوشگلی تزئین شده بود و کنارش هم یه ظرف خرما گذاشته بودند، افتاد!!! خودمو باختم وقتی چشمم به نوشته ی زیر دسته گل افتاد دیگه هیچی نفهمیدم. همون جا در آستانه ی در، از حال رفتم. بچه هایی که پشت سر من اومده بودن بالا، منو از پشت گرفتن که نقش زمین نشم. تقریبا چیزی دیگه یادم نمیاد... *** یواش یواش حس کردم یکی داره آب میپاشه روی صورتم،  و با دستش آروم روی صورتم می زنه. بخودم اومدم چشام سیاهی می رفت کلاس روی سرم می چرخید. *** یکی از بچه های آموزشگاه به رحمت خدا رفته بود! *** وقتی حالم اومد سرجاش پرسیدم: چی شده؟ کی اینجوری شده؟ چرا کسی منو خبر نکرد؟ یکی از بستگان نزدیکش شاگرد خودم بود. ازش پرسیدم برام بگو... خیلی آدم عاقل و پخته ای بود. اولش با من من کردن گفت: سکته کرده. گفتم: امکان نداره مگه میشه ؟ گفت: دیگه شده! بلند شدم چشمم به استاد و بقیه افتاد. تازه یادم افتاده بود که با رئیس و مسئول آموزشگاه سلام و علیک نکردم. ازشون عذرخواهی کردم و... نشستم یه گوشه ای... بچه ها دوره ام کردن هر کدوم میخواستن آروم باشم. دوباره نگاهمو چرخوندم طرفش گفتم: آخه چرا؟ استاد گفت: بابا اون به طرز فجعی خود کشی کرد. اینو که گفت دیگه... تا ذهنمو جمع و جور کنم یکی از بچه ها گفت لابد خودشو سوزونده؟ استاد گفت: بله!!! روی خودش نفت ریخته و ... 100% سوختگی داشته واسه همین... گفتم: چند روز میشه؟ گفت: سوم فروردین! گفتم: چرا کسی بهم خبر نداد؟ دیگه جوابی نداشتن. بیشتر زوم کردم. گفتم:.... گفت: حتی نشده غسلش بدن کمی گلاب ریختن روی تنش و دفنش کردن! دیگه نمیشد بهت بگیم چون می دونیم... راست می گفتن من تحمل ... اما با این حال ول کن قضیه نبودم. هیچی نگفتم و زدم بیرون. خیلی سعی کردن که جلوی منو بگیرن اما نشد... به کسی نگفتم وقت دکتر دارم. باید می رفتم. زخمهام بس نبود قلبمم این جوری زخم شد... *** ای خدا!!! تا کی باید این زنجیره ادامه داشته باشه و من شاهد این اتفاقات باشم؟ خدایا!!! بازم شکرت. حالمو نپرس! چون پرسیدن نداره...