از بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت: تازه شکفته ام هنوز نمی دانم.
از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: فعلا در گرمای وجودش غرقم نمی دانم.
از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: در جلوه ی رنگارنگ آن رنگ باخته ام نمی دانم.
از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: مثل برف آرام و بی صدا روی قلبت می نشیند و تو نمی فهمی که او کی تو را احاطه کرد. زیرا عشق اگر شما را شایسته ببیند حرکت شما را هدایت می کند.
از پدر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: به خاطر تو خستگی را فراموش کردن.
از مادر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: یعنی هر که در این خانه است.
از معلم پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: یعنی هر لحظه از زندگی قدر عشق را بدانی و از این که وجودت از گرمای آن سرشار است به دیگران هم عشق بورزی.
شبی از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ در حالی که در آغوش آسمان غوطه ور بود گفت: یعنی وقتی دیگری متوجه وجودت نیست تو نور خود را به آن برسانی.
از باران پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: عشق این است که کسی چتری برای دیگری شود و او نداند که چرا زیر باران خیس نشد.
از خود عشق پرسیدم عشق یعنی چه؟ با تبسمی گفت: مهر بی پایان به خالق هستی. چون اوست که عشق را در وجود عالمیان قرار می دهد و همه ی ما هر لحظه در عشق او غوطه وریم پس ما هم به او عشق بورزیم. و وقتی که عاشق می شوید مگویید " خداوند در قلب من است" بلکه بگویید " من در قلب خداوند جای دارم."