تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۸۹ ثبت شده است

عشق یعنی چه؟

از بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟گفت: تازه شکفته ام هنوز نمی دانم. از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: فعلا در گرمای وجودش غرقم نمی دانم. از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: در جلوه ی رنگارنگ آن رنگ باخته ام نمی دانم. از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: مثل برف آرام و بی صدا روی قلبت می نشیند و تو نمی فهمی که او کی تو را احاطه کرد. زیرا عشق اگر شما را شایسته ببیند حرکت شما را هدایت می کند. از پدر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: به خاطر تو خستگی را فراموش کردن. از مادر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: یعنی هر که در این خانه است. از معلم پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: یعنی هر لحظه از زندگی قدر عشق را بدانی و از این که وجودت از گرمای آن سرشار است به دیگران هم عشق بورزی. شبی از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ در حالی که در آغوش آسمان غوطه ور بود گفت: یعنی وقتی دیگری متوجه وجودت نیست تو نور خود را به آن برسانی. از باران پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت: عشق این است که کسی چتری برای دیگری شود و او نداند که چرا زیر باران خیس نشد.   از خود عشق پرسیدم عشق یعنی چه؟ با تبسمی گفت: مهر بی پایان به خالق هستی. چون اوست که عشق را در وجود عالمیان قرار می دهد و همه ی ما هر لحظه در عشق او غوطه وریم پس ما هم به او عشق بورزیم. و وقتی که عاشق می شوید مگویید " خداوند در قلب من است" بلکه بگویید " من در قلب خداوند جای دارم."

هوالطیف

دوست داری به معشوقت بگویی که : دوستش داری و می گویی :دوستش داری. خب همین یک کلام؟ نه دلت راضی نمی شود. دنبال گونه های دیگری از گفتن می گردی واژه های دیگری برای بیان کردن و عبارات دیگری برای انتقال این مفهوم ناب دوست داشتن. وباز می بینی که نشد. می روی سراغ دیوان شعرا آنها که طبعی لطیف تر داشته اند و زبانی نغزتر و بیانی کاملتر. ابتدا ذوق می کنی و به وجد می آیی اینکه کسی بتواند عشق و دوست داشتن را با این لطافت ترسیم کند و فراق و هجران را با این ظرافت به تصویر بکشد و شهد وصال را این قدر ملموس و محسوس به ذائقه ها بچشاند به واقع ذوق آفرین و وجد بر انگیزاست. اما ... اما احساس می کنی که هنوز در یک جای واقعه خلائی یا خللی هست. کجاست این خلا؟ شاید مسئله این است که تو خودت را  حس خودت را خواسته های خودت را و نیازهای خودت را تمام و کمال در آنها پیدا نمی کنی... بخشی از آنها حرف های دل توست و بخشی حس و حال ؟آن کسی که گفته است. حرف هایی در دل توست که نگفته است و او حرف هایی را گفته که از آن تو نیست. کسی می تواند حرف های تو را به خدای محجوبت بگوید که پایی در زمین داشته باشد و دستی در آسمان. کسی که هم تو را خوب بشناسد و هم خدای تو را کسی که با الفبای زمین زبانی بیافریند که در فضای آسمانی قابل تکلم باشد. کسی که حرف زدن با محبوب را به گونه ای بلد باشد که همه ی انسان ها بتوانند خودشان را به جای گوینده ی آن بگذارند... و او کسی جز معصوم نیست و آن حرف ها همان ادعیه ای است که بر زبان معصوم جاری است.   "ما بندگان توایم تن و جانمان را از آتش رهایی بخش. ای پناهگاهم هنگام گرفتاریم. ای فریادرسم هنگام سختی ام. بر درگاه تو سر فرود آورده ام و می نالم و از تو یاری می طلبم و به تو پناه می برم نه به هیچ پناهگاه دیگری. و رهایی و گشایش از تو می جویم نه از هیچ گشایشگری. پس به فریادم برس و گره از کار فرو بسته ام بگشا. خداوندا من از تو یاری می طلبم که بشارت بخش دلم باشد و آن چنان یقینی که بدانم به من هیچ نمی رسد مگر آنچه تو برایم نوشته ای. و از زندگانی بدان چه قسمتم فرموده ای رضایتم ببخش."

مهمان

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: " خدایا من خیلی تنها هستم. آیا مهمان خانه ی من می شوی ؟" خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند.چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پ،یرمرد فقیری بود. از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت.نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.پیرزن با ناراحتی به خدا گفت:"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم می آیی؟" خدا جواب داد:" بله ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی."

نوازشگر کوچه ها

هر صبح صدایت را می شنوم صدای دست های نوازشگرت روی صورت خاک گرفته ی کوچه صدای قدم های لرزانت هر روز صبح آهنگی است برای خیابان های فرو رفته در سکوت . می دانی نبودنت تجسمی ست از سر گردانی برگ های پاییزی و چشمان خسته ات تجسمی ست بر چهره ی بی فروغ شهر.بیداری ات آن زمان که شهر در خواب استهستید زمانی که شهر خالی است از بودن هاما تنها آوازه ی مهربانی باد را شنیده ایم اما تو درد شلاق های باد را در سپیده صبح چشیده ای.ما طلوع را تنها در خواب دیده ایم و تو طلوع را هر صبح با چشمانت قاب گرفته ای.ما هنوز در خوابیم و تو شهر را بیدار کرده ای.ما هنوز در نقطه ی شروعیم و تو راه را به پایان رسانده ای.ما هنوز ایستاده ایم و تو ...

خـــــــــدا...

اگر معبودی به جای خـــــــــــدا داری، به یاد بیاور که روزی در دلت هیچ چیز نبود... اما حالا که بزرگ شده ای، همه کس و همه چیز به جز خدا در دلت جای داده ای...!   میترسم از خدایی که نمیترسد از کسی میترسم از کسی که نمیترسد از خدا

برای تولد تو...

امروز روز تولد توء . دوست دارم بهترین ها رو برای تو بنویسم . دوست داشتم بهترین هدیه دنیا رو برای تو می خریدم . دوست داشتم بهترینها رو برای تو ... اصلا قشنگترین هدیه توی دنیا برای تو وجود نداره . اونقدر خوبی که نمی دونم باید چی بهت هدیه داد . دوست داشتم بهترن جمله تبریک تولدتت رو من بهت می گفتم . واقعا زبونم از بیان این جمله ها قاصرند . بهترینم بهترینها تقدیم تو باشه . من چیزی برای هدیه دادن ندارم اما همین بس که خیلی هیجان زده شدم . به جرات می تونم بگم که بهترین روز دنیا همین روز ء . روز میلاد تو روز نویی برای منه . انگار تازه متولد شدم . انگار دوباره چشمام رو به این دنیا باز می کنم . اصلا قابل توصیف نیست . همیشه برای من توصیف کردن تو سخت بوده . همیشه زیادی خوبی . همیشه فراتر از ذهن کوچیک من بودی . زیادی خوب بودن هم خوب نیست . چون آدم می مونه چطور توصیفت کنه .   تولدت مبارک گلم
بالای گور خود می ایستم چه می بینم میان کفن پوش سپیدی خوابیده ام  آرام و  بی صدا  قاتل جان خود بودم کنار مزارم می نشینم دست  روی  صورتم  می کشم  برای  خود  گریه  می کنم کسی نیست ... کسی نیست یاد زنده بودنم آزارم می دهد یاد روزی که تنهایی ام را فروختنم اما فردا دوباره پیش خودم  بود یاد قلب شکسته ام را که از  زیر پای  عشق  جمع  می کردم  و دستانم غرق به خون می شد یاد پاهایم  که  هر شب  دلداریش  می دادم  از درد بی  رهرویی  یاد روزی که به قله ی بلند عاشقی رسیدم اما  معشوقم  مرا به  ته  دل دره هل داد گریه ام پایانی ندارد دوباره خود را نگاه می کنم شادتر از دیروز زنده بودنم که بالی برای پرواز نداشتم .

خداحافظ...

گاهی رفتن خداحافظی نیست قدم به قدم این خیابان پرواز رفتن است رفتن هایی سفید    سیاه رفتن هایی جوان     فرتوت گاهی رد پا یعنی گم شده ام گاهی گم شدن بازگشتی ندارد ... از پلاک ها که بگذری " عزیز انتظار مردی است  با عصای منقش عینک ته استکانی و نگاهی آبی نه آب مروارید گاهی پیرمرد یعنی "" یادش به خیر "" و ""یادش به خیر "" دیر شده است حالا اگر این خیابان بر نگردد اگر عقربه ها به عقب نروند و ننویسم ""ماندن "" مسافر همان همیشه است و همیشه یعنی خداحافظ ...

روزهای خاکی بودن

روزهای نخستین گام من بر روی این خاک سرد و مرطوب گذشت. آنقدر به هوای راه رفتن بر زمین می خوردم که هر بار وجود دشتی ام را خاک فرا می گرفت زمین بهترین بهانه ای برای دویدنم بود. وقتی قدم های کج و کوله ام را بر خاک می نهادم از شدت شادی نقش بر زمین می شدم. می گریستم چون لباس زیبایی که چند لحظه قبل بر تن داشتم اکنون گلی شده بود. گاهی اوقات هم با آن سرتا پای کثیف تا دیر وقت ها به خانه باز نمی گشتم من از آن لباس خیس که روی بند شکایت می کرد می ترسیدم شاید از مادرم هم هراس داشتم چون من بهانه ی خستگی اش بودم. تمام وجودم با بوی خاک انس می گرفت تا روزی که خودم را چون دیگران خاکی احساس کردم. کسی که مثل دیگران زندگی می کند مثل دیگران نفس می کشد و مثل دیگران فکر می کرد. بوی خاک خیالی  تلقین خاکی بودن من شد.

[عنوان ندارد]

فردا پر خواهم کشید تا جایی که پاره های تنت ذرات مانده ی جانم را درک کند. دیار غربت هم اکنون برام من است. زندگی خواهم کرد تا غربت چشمانت را احساس کنم. شاید گم شوم و دیگر وجودم برای همیشه محو و نابود گردد. مرا پیدا نخواهی کرد مگر روز ... شاید نتوانستم گمشده های زندگی ام را بیابم. از میان برف های خیالی می گذرم تا به سوی فراموش شدگان روانه شوم. کاش در چشمان ستاره های زمینی گمشدگان قلبم را پیدا می کردم. شاید آنها برای همیشه از وجودم رخت سفر بستند.