روزهای نخستین گام من بر روی این خاک سرد و مرطوب گذشت.
آنقدر به هوای راه رفتن بر زمین می خوردم که هر بار وجود دشتی ام را خاک فرا می گرفت زمین بهترین بهانه ای برای دویدنم بود. وقتی قدم های کج و کوله ام را بر خاک می نهادم از شدت شادی نقش بر زمین می شدم.
می گریستم چون لباس زیبایی که چند لحظه قبل بر تن داشتم اکنون گلی شده بود. گاهی اوقات هم با آن سرتا پای کثیف تا دیر وقت ها به خانه باز نمی گشتم من از آن لباس خیس که روی بند شکایت می کرد می ترسیدم شاید از مادرم هم هراس داشتم چون من بهانه ی خستگی اش بودم.
تمام وجودم با بوی خاک انس می گرفت تا روزی که خودم را چون دیگران خاکی احساس کردم. کسی که مثل دیگران زندگی می کند مثل دیگران نفس می کشد و مثل دیگران فکر می کرد. بوی خاک خیالی تلقین خاکی بودن من شد.