تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است

مرگ

گاه می اندیشم خبر مرگ مرا به تو چه کس خواهد داد؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی، کاشکی روی تو را میدیدم شانه بالا زدنت را                            - بی قید و تکان دادن دستت                           - که مهم نیست زیاد! تکان دادن سر را                            - که عجب !! عاقبت مرد؟ افسوس !! کاشکی میدیدم !!!! من به خود میگویم : چه کسی باور کرد جنگل جان مرا ، آتش عشق تو خاکستر کرد؟ مردمان می گویند ... دل به دل راه قشنگی دارد که درونش همه مهر است و وفا !! و ندارد راهی به در خسته ی خاموش جفا ... حال من میگویم : دل به دل راه ندارد هرگز !! به یقین دل به دل راه اگر داشت تو می دانستی که نباید بروی!.. مرگ واسه خیلیا سخته واسه خیلیا آروم چقدر سخته وقتی میذارنت تو یه وجب جا آرومیه جای تاریک یه خونه باریک جایی که همه رفتنی هستیم اینو نوشته تاریخمرگ یعنی سکوت همه دردای دنیاقبر یعنی جایی که حتی تصور نمیکنی تو رویاگاهی واسه مومن خدا تنها راه چاره هستمرگ واسه همه آدما یه شروعی دوباره هستمرگ گاهی یه نعمت هست واسه بنده هابعضی وقتا پایان غصه هست و شروع خنده هاخدایا مارو پاک بکن بعد خاک امیدوارم منم بمیرم روزی پاک از تمام دوستانی که در نوشتن این پست کمک کردند ممنون.

خدایا

خداوندا! بنام تویی که آنچه خواستم بودی و منی که آنچه خواستی نبودم...

خدایا

خدایا! اگر ببخشایی، کیست که از تو سزاوارتر به عفو باشد؟ خدایا! اگر مرا به جرمم بگیری، دست‏ به دامان عفوت می‏زنم. و اگر مرا به گناهانم مؤاخذه کنی، تو را به بخشایشت‏ بازخواست می‏کنم. اگر در دوزخم افکنی، به دوزخیان اعلام خواهم کرد که:                                            تو را دوست دارم.
باز امشب حق صدایم کرده استوارد مهمانسرایم کرده استبا همه نقصی که در من بوده استباز هم او دعوتم بنموده استمهمانی شروع شد ای عاشقاننور حق کرده طلوع ای عاشقانباز مولا سفره داری می کنددعوت از عبد فراری می کند                         التماس دعا

بدون شرح

مردی در حال پولیش کردن اتومبیل جدیدش بود. کودک 4 ساله اش تکه سنگی را برداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون آنکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نمود.در بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شدوقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید: پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد !آن مرد آنقدر مغموم بود که هیچ نتوانست بگوید به سمت اتومبیل برگشت و چندین بار با لگد به آن زد.حیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود:                                                                                                                         " دوستت دارم پدر"

دلتنگی هایت...

میدانم هر از گاهی دلهاتان تنگ می شودهمان دلهای بزرگی که جای من در آن است !آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم ...دلتنگی هایت را از خودت بپرس ....  نگران هیچ چیز نباش !هنوز  من هستم . هنوز خدایت همان خداست ! هنوز روحت از جنس من است !اما من نمیخواهم تو همان باشی ! نگران شکستن دلت نباش ! شیشه برای شیشه است چون قرار است بشکند ....اما جنسش عوض نمی شود ...چون من شکست ناپذیر هستم ... چون مرا داری !چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را  می نوازد .....چون هر گاه تنها شدی تازه مرا یافتی .چون هر گاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیدم !!!!درست است مرا فراموش کردی اما من حتی سرانگشتانت را از یاد نبردم !دلم نمیخواهد غمت را ببینم .... میخواهم شاد باشی ....من گفتم و جعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم )و من هر شب که میخوابی روحت را نگه میدارم تا تازه شود ....نگران نباش ! دستان مهربانم قلبت را می فشارد .شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهاییمن هم دل به دلت بیدارم !فقط کافیست خوب گوش بسپاری...گوش کن...                                                         پروردگارت                                                         با عشق !!!!!!

...

وقتی می خوای گردنتو بخوارونی مواظب باش شاید خدا قلقلکی باشه.
شاید مرا دیگر نشناسی  شاید مرا به یاد  نیاوری . اما من تو را خوب می شناسم . ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا . یادم می آید گاهی وقتها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی.و من همه ی آسمان را دنبالت می گشتم . تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم . خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت  قاچی از خورشید بود . نور از لای انگشت های نازکت می چکید . راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند . یادت می آید ؟ گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم  سراغ شیطان  . تو گلی بهشتی به سمتش پرت می کردی و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط می گفت : همین که پایتان به زمین برسد  می دانم چطور از راه به درتان کنم . تو  شلوغ بودی  آرام و قرار  نداشتی . آسمان را روی  سرت  می گذاشتی  و شب تا  صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که می شد در آغوش نور به خواب می رفتی . اما همیشه خواب زمین را می دیدی . آرزویی  رویاهای  تو را قلقلک  می داد . دلت می خواست به دنیا بیایی . و همیشه این را به خدا می گفتی . و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا  به  دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم بچه های دیگر هم . ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد . تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم و نه همسایه ی خدا . ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ... دوست من همبازی بهشتی ام! نمی دانی چقدر دلم  برایت  تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند : از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است اگر گم شدی از این راه بیا . بلند شو . از دلت شروع کن . شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم .
یه حس قشنگی دارم یه حسی که برام تازگی داره . احساس می کنم کمی بهت نزدیک شدم . هنوز نماز ظهرم رو نخوندم منتظر کسی هستم . قراره در رو برای کسی باز کنم . وقت رو غنیمت دونستم تا یه چند کلمه ای برای تو بنویسم . نمی دونم چرا وقتی شروع به نوشتن می کنم همه جملات از توی ذهنم پرواز می کنند . شاید کمی هل میشم ولی آخه من منی که پیش تو هیچم چی برای گفتن باید داشته باشم . اصلا چی می تونم بگم . منی که در مقابل قدرت تموم نشدنی تو اندازه ی مورچه هم نیستم باید چی بنویسم . ازچی باید بنویسم . از بزرگیت که میگه "خداوند بزرگتر از آن است که توصیف شود " یا از قدرتت که میگن " روز محشر آسمونو از هم میشکافی " یا از مهربونیت که میگن " تو مهربونتر از یه مادر به بچه شی " یا از وجودت که میگن " همه جا حضور داری " نه تو بگو از کدومشون بگم . تازه اینا فقط یه چند خطی از اون همه صفاته .