تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

...

خدا را به تمام کمبودهایت که از آن می نالی اضافه کن ببین چه کم داری!!!
توی این دنیا که هیچی سر جای خودش نیست شاید اون دنیا همه چی سر جای خودش باشه!!! وقتی فرشته لباس ابلیس به تن می کنه و ابلیس لباس فرشته ها رو به تنش می کنه دیگه چی سر جای خودش باقی می مونه؟ موندم چی درسته؟ چی اشتباهه؟ دیگه حتی نمی دونم درست و خطا کجاست؟ اما به خداییت حتی ذره ای هم شک ندارم .....

خدایا کجایی؟؟؟

خدایا اینا منو بیشتر عذاب میده کاری کن تا رهایی راهی نباشد... دوتا پروژه ی سنگین داشتم یکیش به لطف خدا تموم شد اونم با رضایت طرفین تحویل داده شد خودمم راضی بودم مونده دومیش که کمی سخت تر از اولی خدا خودش کمکم کنه تا اینم تموم کنم البته چون کارم ریخت و پاش زیادی داره و منم از بی نظمی بیزارم بین این دو پروژه یه تعطیلی دادم تا دوباره منظم بشم امروز اومدم مثلا به امورات خودم برسم.صبح زود ماشینو دادم کارواش چون خودم حوصله ی تمیز کردنشو نداشتم البته وقتش هم نبود وقتی ماشینو گذاشتم و رفتم مسئول کارواش با تعجب نگام کرد چون هیچ وقت ماشینمو تنها نمیزارم کارواش تا اومد حرفی بزنه گفتم هر وقت کارتون تموم شد بهم زنگ بزنید میام می برمش. از اونجا که اومدم بیرون یه دفعه به خودم اومدم دیدم انگاری نه تنها ماشین بلکه تمام وسایل شخصی ام هم توی ماشین مونده بود از گوشیم گرفته تا نوت بوکم. خیلی ناراحت نشدم چون اصلا حوصله ی جواب دادن به تلفنا رو نداشتم با خودمم گفتم خوب شد شماره ی خونه رو دادم خلاصه دلمو زدم به دریا گفتم ولش کن. انگاری اون دارو اثر کرده بود حالمو خوب نکرده بود اما یه جورایی خودم راضی شده بودم. به همین دلیل با اتوبوس برگشتم خونه دلم می خواست دیرتر برسم توی راه چون ترافیک و آلودگی شهر داشت کلافه ام می کرد دوباره همون سردردا داشت به سراغم میومد مونده بودم چیکار کنم دست توی جیبم کردم دیدم ام پی  فورم همراهمه سریع هد فونشو توی گوشم کردم چندتا نفس عمیق کشیدم خودمو زدم به بیخیالی راحت شدم چون صدای بیرون رو نمی شنویدم خلاصه با رنگ و رویی پریده برگشتم به خونه شروع کردم اتاقمو مرتب کردن قبلش طبق یه عادت قدیمی موسیقی رو روشن کردم صداشو هم زیاد کردم اهالی خونه هم عادت کردن به این صداهای بلند. دکترم میگه من به این صداها اعتیاد پیدا کردم چون تقریبا هیچ کاری رو بدون موسیقی نمی تونم انجام بدم خودم میخوام این عادت رو ترک کنم اما یه دکتر دیگه میگه این کاررو نکن. نمی دونم کدومشون راست میگن خلاصه تمام کارهامو انجام دادم داشتم می نوشتم که یه دفعه تلفن به صدا در اومد از کارواش بود یکی اون ور خط گفت ماشینتون آماده است بیاین ببرید گفتم امروز دیگه نمی تونم بیام بیرون هوا اذیتم می کنه باشه فردا صبح میام. طرف از تعجب داشت شاخ در می اورد گفت شما امروز کارهای عجیب می کنید نه نمیشه ماشینوتون اینجا بمونه برای من مسئولیت داره گفت ادرستنو بدین میگم بچه ها براتون بیارند منم از خدا خواسته گفتم یادداشت کنید...ادرسو دادم. انگاری بیشتر تعجب کرد توقع نداشت من این درخواست رو قبول کنم گفت شما واقعا این همه به ما اعتماد پیدا کردین گفتم بله چه اشکالی داره من که گفتم باشه فردا کمی عصبانی شد گفت نه نمیشه تا نیم ساعت دیگه ماشینتون دم در خونه است. بعد از قطع تلفن خنده ام گرفته بود چون قیافه ی طرف دیدن داشت دلم می خواست می دیدمش خلاصه بیست دقیقه بعد زنگ در زده شد رفتم پای ایفون خودش بود گفتم سلام. سلام کرد تشکر کردم از اینکه ماشینمو اورده بود گفتم پس بی زحمت بزارین داخل حیاط هنوز گوشی رو نذاشته بودم که طرف کلی غرغر کرد حواسش نبود که هنوز گوشی دستمه گفت عجب ادمایی پیدا میشن انگاری نوکر باباشم. با ریموت از بالا زدم در باز شد خودمم با عجله لباس پوشیدم و رفتم حیاط نگاهی به ماشین انداختم خیلی خوب شسته شده بود مثل همیشه بعد از اینکه ماشینو پارک کرد پیاده شد گفت بفرمایید اینم ماشینتون فقط قبلش با دقت چک کنید تا مشکلی پیش نیاد منظورش رو سریع گرفتم چون وسایلم داخل ماشین مونده بود این حرفو زد گفتم نیازی نیست مقداری پول توی پاکت گذاشته بودم دادم دستش فهمیدم کنجکاو شده بود که بدونه چیه گفتم شما هم داخل پاکت رو چک کنید تا مشکلی پیش نیاد. کمی خجالت کشید گفت ای بابا ما که کاریه ای نیستیم گفتم نه این مال خودتونه نگاه کنید. من همون صبح دستمزد صاحب کارتون داده بودم. بیشتر شرمنده شد گفت دستتون درد نکنه گفتم نگاه کنید اگه کم بود باقیشو بدم تا راضی باشین چون انگاری به زور اومدین اینجا صورتش سرخ شده بود چاره ای نداشت همین که در پاکت رو باز کرد و چشمش به تراول پنجاهی افتاد برق از سرش پرید گفت نکنه می خوایید من از کار بیکار بشم گفتم این چه حرفیه من با رضایت خودم این کاررو کردم طفلی خشکش زده بود خلاصه به اصرار من قبول کردم اما موقع رفتن نمی دونست چطوری عذرخواهی کنه. فقط گفتم احتیاجی به عذرخواهی شما نیست من باید از شما معذرت بخوام گفت بیشتر از این شرمنده ام نکنید.وقتی رفت خیلی ناراحت بودم دلم پر از گریه شده بود این روزا تقی به توقی می خوره گریه می کنم سریع از پله ها بالا رفتم دلم می خواست فقط گریه کنم رفتم توی اتاق و گریه کردم اونقدر پشیمون شده بودم از این جهالتم که فقط خدا خودش می دونه گفتم ای کاش می دونست چرا خودمم نیومدم.
گاه برای نوشتنم هم دلیل ندارم، گاه خودم را هم بی دلیل میپندارم...گاه گاهی می خواهم درون واژه ها گم شده ای پیدا کنم از جنس احساس و بنوازم آهنگ محبت را بر دیواره ی قلبش  و بفهمانم که دلیل بودنم می باشد!و گمان کنم می رسم به او، او که بدنش را مخفی کرده و چشم و دیدگان دیگر تاب زیاد باز ماندن را برای جستنش ندارد ...پس کجا ؟ چگونه ؟ کی؟می توانم احساس کنم در کنارت هستم ، در کنارم هستی ؟!نمی دانم دیگر چگونه دایره مانندهای روی گونه ام را مخفی کنم وقتی تنهایم. و  تنهاییم با بودنت پر می شود ...پس می نویسم و نوشتم ...اما ... اما نشانیت ؟؟؟نشانیت را چند روزیست عوض کرده ای ؟؟؟  چون پستچی نامه  را بر می گرداند، چون Mail هایم Error می دهند ...نمی دانم ....قهری با من ؟؟؟!!!دیگر نمی شنوی ام، نمی بینی ام ... من که گفته بودمت بی تو هیچم ...من که گفته بودمت سکوت شبانه هایت و لبخند مکث کردن هایت برایم کافیست. فقط کنارم باش... چه شده ؟؟؟!!! در کوچه های دلم سلامی پاسخ نمی دهی چون نوای سلامت همیشه برایم تازگی دارد، به هیچ کس دست دوستی نمی دهم چون باور دارم  نمی روی از کنارم ...اما کاش یادداشتی برایم بگذاری یا کاش بیدار شوم و بینم تمامی خواب بود که از دوری خودت با خودم می دیدم!!!اولین یادداشت و نگاه صبحگاهت همیشه در مقابل سجاده ام گذاشته ام تا مستانه به سجدگاهت خم شوم و بگویم مرا ببخش ...آری باورم شد!!! کوتاهی از من بود تو که کوتاه بودن را نمی شناسی، تو که آنقدر بزرگی که من کوچک، خیالم هم خشک می شود اگر تصور کنم به من نگاه می کنی.مرا ببخش ...در کوچه بازار بزرگان می گویند تو تنها بخشنده ای هستی که منت نمی گذاری !!! می بخشی ام ؟؟ دلم کوچک و غم ها و ناراحتی ها اقیانوسی بیکران...باز هم تنهایم می گذاری ؟؟؟همان بزرگان از دیار وفا گفتند تو مهربانی ،تنهایم نمی گذاری.به نگاهت همچون همیشه محتاجم، احتیاج معنای یک کوچک در مانده است ...درمانده در راه نگاه تو ... درمانده در باور بودنت. خدایم تنهایم نگذار.دستهایم خالیست .... قلبم پر لرزش .... به درگاهت می آیم اگر مرا برهانی، باز هم برایت می نویسم هر چند پاره اش کنی و یا جوابش را خالی برایم پست کنی!!! با اینکه میدانم زیاد بزرگی ...زیاد...زیاد...     دوستت دارم خدا ... دوستت دارم

اون همه چیزمه...

خدا اونقدر دوست داشتنیه اگه بهش دل بدی همه چیزت میشه تو سختی پناهت میشه تو ناامیدی امیدت میشه.

حالم همین جوریه!

امروز صبح وقتی از خواب بر خاستی تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد. اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی. هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی میدانستم که می توانی چند دقیقه ای توقف کرده و به من سلام کنی اما تو خیلی سرگرم بودی. زمانی که پانزده دقیقه بیهوده بر روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را تکان می دادی فکر می کردم که می خواهی با من سخن بگویی اما تو به سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی.من با صبر و شکیبایی در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو آنقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من چیزی نگفتی. موقع ناهار خوردن متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف می زنند اما تو چنین کاری نکردی. باز هم زمان باقی است و امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی. به خانه رفتی و به نظر می رسید که کارهای زیادی برای انجام دادن داری و بعد از انجام چند کار تلویزیون را روشن کرده و وقت زیادی را در برابر آن سپری کردی. من باز هم با شکیبایی منتظر ماندم که بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی. هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای. بعد از گفتن شب به خیر به خانواده سریعا به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست شاید نمی دانستی که من همیشه آن جا با تو هستم. من بیش از آن که تو بدانی صبر پیشه کردم. من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی. من به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی. چقدر مکالمه یک طرفه و یک جانبه سخت است! بسیار خوب تو یک بار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یک بار دیگر فقط برای عشق به تو منتظر خواهم ماند. به امید این که امروز مقداری از وقتت را به من اختصاص دهی روز خوبی داشته باشی. ممنون از رهگذر عزیز که یادم آورد...
بعضی وقت ها دچار سنگینی سکوت می شویم، سنگینی سکوت از بهت احساس هایی که یک باره به دلمان پا می گذارند.احساسات غریبی که از ورودشان به درون دلمان می ترسیم! ولی گاهی اوقات بی تکلف و ساده می آیند و مثل سیلابی که مقصدش را نمی شناسد بی رحمانه خانه ی دلمان را تسخیر امواج خروشان شان می کنند. ولی ندایی درونمان می گوید که از هجوم این حقایق نا شناخته به خاک خواهیم افتاد! و از پاکی و سادگی این احساس ها که ریشه های وجودمان را می لرزاند سراسر آباد شده ایم! آنگاه به حضورشان توی دلمان ایمان می آوریم و دست از سرزنش دلمان بر می داریم.گاهی که دلمان شبگرد پرسه زنی در کوچه ی خیالش می شود سر از بن بستی در می آورد که بر خورد به آن بند بند وجودمان را می لرزاند... و عقل رسنی می سازد و برگردن دل می اندازد و می کشد و می کشد ... از عقل انکار و از دل اسرار... و وای بر  آن زمان که دل تو سنی کند و پیروز این میدان باشد! آن گاه عقل ملامت گر فلسفه رهایی می بافد و دل که اسطوره مسلم رهایی از بند چون وچراهاست و همیشه خوش دارد پا در وحشتناک ترین راه ها بگذارد، به احساسش خو می کند.احساسی که وقتی پنهانش می کنیم عقده ی فرو خرده ای می شود که هر روز و هر جا هزاران هزار نشتر زخمش را تازه می کند!آن وقت سراپای وجودمان آتشی می شود که می کوشیم سر کش ترین شعله هایش را پنهان کنیم! با خودمان می گوییم باشد برای روز مبادا! اگر احساساتمان معجزه کرد برای حفظ حرمت شان شجاعانه و مغرورانه می جنگیم...خروش این احساس ها اما گلوگیر نفس هایمان می شود و حس می کنیم از وحشت تنهایی در امان نیستیم...روزگارمان روزگاری سخت غریب است! چه تلخ است که باور کنیم همیشه باید این احساسات را در دلمان پنهان کنیم. چون دنیایمان آنقدر به زنگار فریب و دروغ آلوده شده که کسی وجود زیبا ترین،پاک ترین، و یک رنگ ترین چیزها را توی دل آدم ها باور نمی کندوما از گفتن حرف های دلمان به هزار و یک دلیل واهمه داریم!...این روز ها به این فکر می کنم که بد نیست از این مهمان های نا خوانده گاهی هم استقبالی گرم کنیم و بگذاریم که گاهی هم پیروز این میدان دلمان باشد!...