تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

۱۵ مطلب در دی ۱۳۸۹ ثبت شده است

راز حیات

زمانی که خداوند جهان را می آفریدفرشتگانش را فرا خواند و از فرشتگان خود خواست  تا به او کمک کنند که ارده نماید " راز حیات " را کجا قرار دهد.یکی از فرشتگان گفت: آن را در زیر زمین حفر کن.دیگری گفت: در اعماق دریا قرار ده.دیگری پیشنهاد کرد: آن را در دل کوهها پنهان دار.خداوند پاسخ داد: اگر بخواهم هر یک از این کارها را انجام دهم تنها عده ی بسیار کمی به " راز حیات " پی خواهند برد." راز حیات " باید برای همه ی انسان ها قابل دسترس باشد.یکی از ملائک جواب داد: من می دانم. آن را در قلب انسان قرار ده.هیچ کس انتظار ندارد آن را در آنجا بیابد. و خداوند فرمود: بله در قلب هر یک از انسان ها . و نیز چنین کرد."راز حیات " در قلب همه ی انسان ها وجود دارد.

شبیه نور

چراغ را خاموش کردم تا در تاریکی و رخوت خوشایند فرار از زمین و رویاهای شیرین و سفر به جایی که اینجا نیست  آنجایی که درش خواب است فرو روم. در آستانه ی خواب آنجا که آرزو می کنی چه رویایی ببینی  " نور " را دیدم  " نور " را دیدم که از شکاف پایین در خودش را به داخل اتاق انداخته بود. " نور " ... " نور " ... اندیشیدم که چرا برخی خداوند را به نور شبیه   می کنند ؟ چرا در جواب سوال بچه ها همیشه می گویند: " خدا نور است " ؟... در دنیا چیزی مهربانتر و لطیف تر و زیباتر از نور نیست. نور که نباشد تمامی زیبایی ها و رنگ ها رخ می بازند. دیگر  " نگاه "  " تماشا " و " آگاهی "   بی معنا می شود. " حضور " ناقص می شود. تمام درها را ببند پنجره ها را هم  پرده ها را بکش تنها کافی است روزنه ای باشد تا نور خودش را به سمت تو تا آنجا که می تواند تا آنجا که روزنه ای که تو باقی گذارده ای اجازه اش   می دهد بتاباند و از همان روزنه خودش را و اشتیاقش را به تو نشان بدهد آخر تا چه حد اصرار بر مهربانی؟ تا چه پایه دوست داشتن؟... و اگر روزنه ای باقی نمانده باشد تاریکی آنچنان تو را در بر می گیرد که پس از اندکی خودت هم برای خودت محو و بی معنا می شوی گم می شوی کم کم از خاطرت هر چه هست فراموش می شود دیگر نمی بینی و به یاد نمی آوری حتی تصویر خودت را اما نور همچنان پشت درها و پنجره هایی که بسته ای منتظر می ماند ... حتی اگر در زیر هجوم نور و باران بی امان آن باشی و چشمانت را ببندی باز نور همیشه هست.همیشه می ماند و آنقدر در پشت پلک های فرو افتاده ی تو منتظر می ایستد تا تو نیم نگاهی به او بیندازی لای پلک هایت را بگشایی تا در چشمانت مهربانانه فرو ریزد و همه ی آنچه را که هست و حقیقت است به تو نشان بدهد.او بی تو بی نگاه تو همیشه هست ازلی و ابدی. همواره همه ی هستی ات را عاشقانه در بر می گیرد راهنمایت می شود تو را به خودت نشان   می دهد معنایت می بخشد و زیبایی و حقیقت را در چشمانت به تصویر می نشاند.چه می شود گفت از این همه مهربانی نور؟؟؟...نور همچنان از شکاف پایین در خودش را به داخل اتاق می اندازد و گل های قالی را جان می بخشد دریچه ی خواب گشوده می شود و من سفر شبانه ام را آغاز می کنم. در خواب کودکی هایم از من می پرسد: " خدا چیه؟؟؟ " صدایم در صحن رویا طنین می اندازد. " او شبیه نور است "......
وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم آرزو دارم که همیشه سالم و شاد باشی.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم بر روی احتیاجات روحی تو تاثیر می گذارم اما نه آرزو های درونی ات.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم با کمال میل و رضایت وقت پول انرژی خود را در اختیار تو می گذارم.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم از موفقیت تو شاد می شوم حتی اگر باعث کم توجهی تو نسبت به من شود.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم تو را همان گونه که هستی قبول دارم.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم برای من مانند گلی هستی که تعبیر خاصی از انرژی مقدس است.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم زیبایی درونی تو را می بینم حتی زمانی که خودت آن را آشکار نمی کنی.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم رابطه ای صادقانه با تو برقرار خواهم کرد و احتیاجات حسی و افکار حقیقی خود را به تو نشان خواهم داد.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم برایت غیر ممکن است که آزار دهی زیرا عشق واقعی هیچ توقعی ندارد و اندازه و مقداری نیز در آن وجود ندارد.وقتی که من تورا با تمام وجود دوست دارم به تو اجازه می دهم که شادی خود را با افراد دیگر بیابی و راه به وجود آمدن آن را نیز پیدا کنی.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم تو را در تصرف خود در نمی آورم و از تو نمی خواهم که فقط مرا دوست داشته باشی زیرا روح تو را محدود می کند و مانع رشد کامل عشق در وجودت می شود.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم و تصرف واقعی خود را در تو تجربه می کنم زیرا که عشق واقعی تصرف می کند.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم هرگز برای تو ترسی ندارم حتی زمانی که مشکلات را پشت سر می گذاری زیرا به یاد دارم که همیشه آزمایش هایی را پشت سر می گذاری و عظمت درونی و قدرت خود را برای برخورد با مشکلات به آسانی نشان می دهی.وقتی که من تو را با تمام وجود دوست دارم در لحظات مناسب تنهایت می گذارم تا راه حل ها و جواب های خود را بیابی و آن هنگام است که خشنود می شوم.وقتی که من با تمام وجود تو را دوست دارم اجازه می دهم تا حقیقت درونی خود را بدون در نظر گرفتن عشق کشف کنی.

جای پا...

خواب دیده بود. در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا. رو به رو  در پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد. متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرو رفته است. یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا.وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در آمد متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود. همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین و ناراحت کننده ترین لحظات زندگی او بوده است. این واقعا او را رنجاند و از خدا درباره ی آن سوال کرد: " خدایا تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم همیشه همراه من خواهی بود. ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگی ام فقط یک جای پاست نمی فهمم چرا در مواقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشتم مرا تنها گذاشتی. " خدا پاسخ داد: " فرزند عزیز و گران قدر من تو را دوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم. زمان هایی که تو در آزمایش و رنج بودی  وقتی تو فقط یک جای پا می بینی من تو را به دوش گرفته بودم. "

سرود شکر گذاری

ای پروردگار بلند مرتبه که بر همه چیز قادری ای سرور کائنات شکوه و افتخار و خیر و برکت تنها از آن توست و هیچ کس شایستگی توصیف نام تو را ندارد.ای شعور برتر تو را شکر می کنیم برای تمامی موهبت هایی که به ما بخشیده ای.برای آفتاب که شب را روز می کند و از طریق او تو به ما نور می دهی او زیباست بزرگ و نورانی ... ای جان مطلق گویی او چهره ی واقعی توست.برای ماه و برای ستارگان که به کمک آنها آسمان را برایمان روشن و زیبا می کنی.برای باد برای هوا برای ابرها برای آسمان و برای تمامی فصول که از طریق آنها به آفریدگانت زندگی و نیرو می بخشی.برای آب که بسیار سودمند است ساده و خالص...برای آتش که با او شب را برای ما روشن می کنی. او زیباست شاد و قوی...برای زمین که به ما کمک می کند و از ما مراقبت می کند میوه های فراوان می دهد گلهای رنگارنگ و گیاهان را به بار می آورد.برای آنهایی که از فرط عشق به تو فراموش می کنند که از بیماریها و درد ها رنج بکشند چه خوشبخت هستند کسانی که در آرامش رنج می برند زیرا که از تو پاداش خواهند گرفت.برای مرگ که هیچ موجود زنده ای را توان گریز از او نیست بدا به حال آنانی که در افسوس این دنیای فانی می میرند و خوشا به حال کسانی که جزئی از اراده ی مقدس تو خواهند بود زیرا که مرگ کوچکترین ملالی برای آنها نمی آورد. نیروی بی کران هستی را شکر که با عشق بی حد و مرز در خدمتش هستیم. اگه خدارو دوست داری بگو "خدایا شکرت" ببین چه جوری جوابتو میده.

[عنوان ندارد]

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد و رفت. این هم نظر لطف یکی دیگه از دوستان ممنون از لطفشون.

[عنوان ندارد]

هزار وعده ی خوبان دامن آسمانگلباران سایه روشن ابرها...موسیقی باراناز دل ابرهای عاشقسکوت تنهایی را می شکندتا باز پرنده دل را پرواز دهد...ای عشقچشم یار در دفتر خاطرات گذشتهنام تو را می جوید...صبورانه به انتظار نشستهو مهربانی امروزش را نذر آمدنتکردهفردا که بیاییبرای ابد گل رویش شکفته خواهد شدو سنگینی بار دیروز...محو خواهد گشتدلش روشن استکه تو هم مشتاق اوییچیزی نمانده تا همه ی قلب پرمهرش رانثار آن بهانه ی گمشده کند...حتی خودت نمی دانیبرایت چه چیزها... تدارک دیدهچشم نیاز دل شیدالحظه ی دیدار نزدیک است...دل آرزوی تو داردلب نجوای نام قشنگتچشم...پاکی دریاگواه اشک های منتظرشای عشقاگر ز غفلت بشکنی دلی راغریبانه تا ابد... در سفر خواهی بودنه شمع محفل کسی...هزار پنجره گشوده رابسته خواهی دیدنگاه خسته ات با قفل هاعجین خواهد گشتشکوه نام تو زیباتر از غرور و خود خواهیحضور نورانیتبهاری تر از هر بوستانی...کسی به دل گفتهلبریز تو باشدمثل عطر نرگس در باغو اقاقی های پیچیده بر تارک تنراز لبخند دوست را می دانیشوق محبوس در سینهتو را می جوید...خانه ی دل را گم نکنی؟اینجا کسی از جنس ابریشمبه پیشواز لحظه ی حضور آمدهای عشقهزار وعده ی خوبان یکی وفا بکندبگو که می آیی...

فرشته ی مادر

کودک از این همه لطف و محبت حیران شده بود. اما همین که چشمش به پروردگار افتاد دوباره آن غصه به سراغش آمد و گفت: اما من فقط تو و بهشت را دوست دارم و دلم می خواهد همیشه پیش تو باشم. پروردگار با محبت تمام گفت: پس باید خلیفه ی شایسته ای برای من باشی و نیز باید به عهد من وفا کنی تا به عهد تو وفا کنم چرا که مرا بر خود گواه و ناظر گرفته ای و من شما را به این عهد و قسم می آزمایم. کودک گفت: اگر من به عهدم وفا کنم تو هم به عهدت وفا می کنی؟پروردگار لبخند زد و گفت: بله از خدا باوفاتر به عهد کیست؟ هر چند انسان نسبت به پروردگارش نا سپاس است و خدا به این ناسپاسی گواهی خواهد داد. آه از نهاد کودک بلند شد و گفت: چطور ممکن است تو را از یاد ببرم و نسبت به تو ناسپاسی کنم؟پروردگار گفت؟ آن جا که می روی خیلی چیزهای خوب هست و تو ؟آن قدر مجذوب آن ها می شوی که مرا از یاد می بری. کودک گفت: از تو که خوب تر نیست. من به قدری شیفته و عاشق توام که هیچ چیز مرا از یاد تو غافل نخواهد کرد. آنگاه مکثی کرد و گفت: آخر چه چیزی ممکن است مرا از یاد تو غافل سازد؟پروردگار گفت نعمت های بی شماری که به شما عطا نمودم مانند اموال و فرزندان شما و هدایایی که فرشتگانم به اذن من به تو عطا کردند. کودک غمگین شد.پروردگار به غم کودک پی برد و با مهربانی به او گفت: تو مرا از یاد می بری اما هرگز از لطف خدا     نا امید مباش و بدان من همیشه نزدیک و مشتاق توام و به خاطر داشته باش که حتی اگر ناسپاسی کردی باز به سوی من بازگرد و بدان در توبه  همیشه به روی تو باز است البته بر آن کس که توبه کند و نیکوکار گردد و به راه هدایت  رود مغفرت و آمرزش من بسیار است. و ادامه دارد...

[عنوان ندارد]

کودکیاز خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافتخدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کنو از من بخواه تا به تو بدهم با خود فکر کرد و فکر کردگفت اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم خداوند به او داد گفت اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودمخداوند به او داداگر ..... اگر ....... و اگر........اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبوداز خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم خداوند گفت باز هم بخواه گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارمگفت بخواه که دوست بداریبخواه که دیگران را کمک کنیبخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنیو او دوست داشت و کمک کردو در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیندو نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاستدر نگاه و لبخند دیگران یکی از دوستان نظر لطفشون بوده این مطلب رو فرستادن من با اجازه شون هدیه می کنم به همه  دوستانم.

قصه ی شمع

یکی بود یکی نبود وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره ی کلبه ی قدیمی شمع سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت: دیشب تا صبح خودت را فدای چه کردی؟ شمع گفت: خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت: همان پروانه که با طلوع من تو را رها کرد؟ شمع گفت: یک عاشق برای خشنودی معشوق خود همه کار می کند و برای کار خود هیچ توقعی از او ندارد زیرا که شادی او را شادی خود می داند . خورشید به تمسخر گفت: آهای عاشق فداکار حالا اگر قرار باشد که دوباره به وجود آیی دوست داری که چه چیزی شوی؟ شمع به آسمان نگریست و گفت: شمع... دوست دارم  دوباره شمع شوم. خورشید با تعجب گفت: شمع؟؟؟ شمع گفت: آری شمع... دوست دارم که شمع شوم تا که دوباره در عشقش بسوزم و شب پروانه را سحر کنم. خورشید خشمگین شد و گفت: چیزی بشو مانند من تا که سالها زندگی کنی نه این که یک شبه نیست و نابود شوی. شمع لبخندی زد و گفت: من دیشب کنار پروانه به چیزی رسیدم که تو در این همه سال زندگیت به آن نرسیدی... من این یک شب را به همه ی زندگی و عظمت و بزرگی تو نمی دهم. خورشید گفت: تو که دیشب این همه لذت برده ای پس چرا گریه می کنی؟ شمع با چشمانی گریان گفت: من از برای خودم گریه نمی کنم اشکم از برای پروانه است که فردا شب در آن همه ظلمت و تاریکی شب چه خواهد کرد و گریست و گریست تا که برای همیشه آرامید.   عهدمو شکستم. این پست رو تقدیم می کنم به" آزاده"ی آقا "سپهر" امیدوارم همیشه باهم باشن و ناراحت نشن از اینکه این پست مطلق به اوناست.