یه حس قشنگی دارم یه حسی که برام تازگی داره . احساس می کنم کمی بهت نزدیک شدم . هنوز نماز ظهرم رو نخوندم منتظر کسی هستم . قراره در رو برای کسی باز کنم . وقت رو غنیمت دونستم تا یه چند کلمه ای برای تو بنویسم . نمی دونم چرا وقتی شروع به نوشتن می کنم همه جملات از توی ذهنم پرواز می کنند . شاید کمی هل میشم ولی آخه من منی که پیش تو هیچم چی برای گفتن باید داشته باشم . اصلا چی می تونم بگم . منی که در مقابل قدرت تموم نشدنی تو اندازه ی مورچه هم نیستم باید چی بنویسم . ازچی باید بنویسم . از بزرگیت که میگه "خداوند بزرگتر از آن است که توصیف شود " یا از قدرتت که میگن " روز محشر آسمونو از هم میشکافی " یا از مهربونیت که میگن " تو مهربونتر از یه مادر به بچه شی " یا از وجودت که میگن " همه جا حضور داری " نه تو بگو از کدومشون بگم . تازه اینا فقط یه چند خطی از اون همه صفاته .