تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی

یار دبیرستانی من...

امروز مهمون داشتم یه مهمون عزیز مهمونی که یه قسمتی از گذشته ام بود. با اومدنش منو برد به سالهای دور سالهایی که نمی دونم چجوری تموم شدند. خیلی وقت بود ندیده بودمش خیلی عوض شده بود تلفنی ارتباط داشتم اما هیچ وقت نه اون ازم خواسته بود که به دیدنش برم نه من... اون مهمون دوستی بود که حتی منو به جشن عروسیش دعوت نکرد حتی یادی ازم نکرد بماند چقدر دلگیر شدم اما هنوز برام عزیزه. سخته بگم چقدر... تا اینکه امروز اونم به خاطر یه اسمسی که چند وقت پیش هم من غافلگیر شدم هم اون باعث شد دوباره ما همدیگه رو ببینمیم. خلاصه دوباره همدیگه رو دیدیم اما عین خواب زود تموم شد همین که رفت دلم براش تنگ شد دلم می خواست بیشتر پیشم می موند. حس عجیبی داشتم مثل سابق باهاش راحت نبودم مثل بچه های یخ زده مدتی طول کشید تا یخم آب بشه اما ... شاید این حس به خاطر حضور همسرش بود چون اصلا نمی شناختمش نتونستم باهاش خوب ارتباط برقرار کنم ولی همسرش اصلا این طور نبود به هر حال مهمونی تموم شد دوست داشتم براشون سنگ تموم میذاشتم اما کمی شرایطم سازگار نبود. حسی دارم که نمی تونم بگم... ای کاش میشد همه چیزرو راحت نوشت... به یاد اون روزا این رنگ رو انتخاب کردم که بدونی هیچ وقت یادم نمیره... نسیم عزیز خیلی دلم برات تنگ میشه اما نمیتونم بگم....
  • ... یکی از بنده هاش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی