تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

هنوز هم خدا هست

تنـــــها خــُــدا

خدا هم تنهاییاشو جار میزنه. قل هو الله احد ...

بایگانی
بالاخره بعد از سالها خودش طلبید. تا دو ساعت دیگه قطارمون حرکت می کنه. دارم میرم زیارت امام رضا تا اگه خدا خواست برای شهادت جوادش اونجا باشم. برای همتون دعا می کنم شما هم منو یادتون نره. التماس دعا.

قهر خدا...

خدا : بنده ی من برای پرسیدن حال من نماز شب می خواند. بنده : چند رکعت است؟ خدا : ۱۱ رکعت. بنده : زیاد است نمی توانم. خدا : خب ۳ رکعتش را بخوان. دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر. بنده : از ان کمتر راه ندارد؟ خدا : چرا فقط یک رکعت نماز وتر را بخوان. بنده : خسته ام خوابم می اید. اصلا حوصله ی وضو گرفتن ندارم. خدا : خب تیمم کن. بنده : سردم می شود. خدا : همان جا در دلت نام مرا به زبان جاری کن. بگو: یا الله. بنده غافل از خدا خوابش می برد.   خدا به ملائکه اش می گوید: بنده ام را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است. ملائکه برای بیدار کردن بنده به روی زمین می آیند. بنده : غرق در خواب است گویی به خواب زمستانی رفته است. ملائکه : دور سرش می چرخند. اما بنده حتی یه نیم نگاهی هم نمی کند. ملائکه : به سوی خدا پیش می روند. خدا : سعی خودتان را کنید وقت تنگ است. آفتاب بالا می آید. و خورشید طبق قرار قبلی و بدون خلف وعده و به دستور خدا سر بر آسمان فرو می آورد. و بنده غافل از خدا روزش را شروع می کند بدون خدا. و خدا با او قهر می کند... آیا خدا حق ندارد با او قهر کند؟

بالاخره گفت...

و خدا با موسی بی واسطه سخن گفت. نساء/۱۶۴   من همه ی این هفته را هم به درخت موسی فکر کردم. به حرفهای موسی و حرف زدن تو من چقدر ساده نگاه می کنم که خیال می کنم تو باید مثل آدمها با همین کلمه ها جواب مرا بدهی. اما تو حرف می زنی. تو واقعا حرف می زنی و هزار راه برای حرف زدن با ادمها را بلدی. بعضی وقتها حرفهایت را از زبان دیگران به ادم می گویی. بعضی وقتها حرفهایت را توی کتابها می گذاری و خیلی وقتها هم با گوشه و کنایه و رمز و اشاره صحبت می کنی. می دانم که تو از هر دری وارد می شوی تا با ما حرف بزنی. اما چرا ما بعضی حرفهایت را نمی فهمیم؟ کلمه های تو ساده است. زبانت هم همین طور. معنی حرفهایت هم واضح است. اما... خدایا  زبانت را به من هم یاد بده.
هنگامی که موسی عهد خدمت خود را به پایان رساند . با خانواده ی خود از حضور شعیب رو به دیار خویش کرد آتشی از جانب طور دید به خانواده ی خود گفت:" شما در اینجا درنگ کنید که من اتشی از دور دیدم. می روم تا شاید از ان خبری بیاورم یا برای گرم شدن شما شعله ای بر گیرم." هنگامی که موسی به آن آتش نزدیک شد از جانب وادی ایمن در سرزمین مبارک از میان یک درخت ندایی رسید که:" ای موسی منم خدای یکتا  پروردگار جهانیان." قصص/۲۹-۳۰   تو خوبی و حرف زدن با تو خوب است. چقدر با تو حرف زدن را دوست دارم. اما این رسمش نیست. اینکه فقط من حرف بزنم. نمی دانی چقدر دلم می خواست تو هم با من چیزی بگویی. ببین من چقدر پر چانه ام. ببین چقدر درددل دارم. دلم لک زده برای اینکه یک روز  یک کلمه جوابم را بدهی. بعضی وقتها اصلا ناامید می شوم و می گویم:" این دوستی چه فایده ای دارد. این دوستی خیلی یک طرفه است. اما..." خوش به حال حضرت موسی. چون تو با او حرف زده ای. چقدر من این سوره ی "قصص" را دوست دارم. چقدر داستان حضرت موسی را دوست دارم. چقدر من این درخت نورانی را دوست دارم. درختی که گفت:" منم خدای یکتا. پروردگار جهانیان" و ان وقت خدا معجزه های موسی را به خود موسی نشان داد. به موسی حسودی ام می شود. به موسی که هم صحبت تو شد. خدایا کاشکی با من حرف می زدی. کمی از دستم گله و شکایت می کردی. نه اصلا این جز صفات تو نیست... خدایا قربون خدا بودنت.

مناجات

هیچ چیز و همه چیز

آیا به شتر نگاه نمی کنند که چگونه آفریده شده؟
و به اسمان که چطور برافراشته شده؟
و به کوهها که چگونه برپا داشته شده؟
و به زمین که چطور گسترده شده است؟ غاشیه/۱۷-۲۰  
ما یک باغچه ی کوچک داریم که توی آن یک درخت انار است.
هر روز نگاهش می کنم و به او فکر می کنم که تا کجاها رفته و چه کار می کند.
فکر می کنم ایا درخت برای بزرگ شدنش درد می کشد؟
هر وقت برگهایش می ریزد توی دلم می گویم: "دیگر تمام شد. مرد"
اما هر سال خدایا تو دوباره برگهای تازه به درخت انارمان می دهی و جوانه توی دستهایش می گذاری.
شب می خوابم و صبح می بینم گل داده است. گلهای قرمز قرمز.
ذوق می کنم و می گویم: "خدایا تو معرکه ای" گلهای قرمز که انار می شود من همین طور می مانم که آخر چطوری؟
خدایا آخر تو چطوری از هیچ چیز همه چیز درست می کنی.
کنار باغچه می نشینم یک مشت خاک برمی دارم و می گویم:آخر قرمزی انار از کجای این خاک در می اید؟
شیرینی و قیافه ی قشنگش از کجا؟ "یک خاک و این همه رنگ  این همه بو  این همه طعم"
خدایا به یادت می افتم حتی با دیدن دانه های سرخ انار.

الله است و جز او خدایی نیست. زنده و پاینده است. نه چرت او را فرا می گیرد و نه خواب. بقره 255 همه خسته می شوند. همه می خوابند حتی پرنده ها و درختها. ما آدمها هر کاری هم که بکنیم آدمیم. خوابمان می گیرد باید بخوابیم گرسنه مان می شود آب می خواهیم و هوا  وهزار چیز دیگر. وای که ما چقدر احتیاج داریم. فقط تویی که هیچ چیز نمی خواهی. فقط تویی که به هیچ چیز احتیاج نداری. نه خسته می شوی نه می خوابی. شبها که همه می خوابند مطمئنم که تو بیداری و مواظب دنیایی. چشمهایم را که می بندم دلم شور نمی زند. خاطرم جمع است. می دانم که هستی. بالا سر همه چیز و همه جا. خیالم راحت است. چون همه چیز رو به راه است. چون تو رو به راهش می کنی. برای اینکه تو خدایی. یک خدای بزرگ بی نیاز.

همین نزدیکی ها

هر گاه بندگان من از تو درباره ی من بپرسند بگو که من نزدیکم.  بقره/۱۸۶  
خدایا دلم می خواست یک جایی باشی.
حتی اگر شده یک جای دور.
آن وقت حتما می آمدم پیشت.
حتی اگر پیش تو آمدن سخت بود.
همه اش دنبالت می گردم.
می گویند تو همه جا هستی.
اما من پیدایت نمی کنم.
مگر تو نگفتی من از رگ گردن به شما نزدیکترم.
همه اش به این آیه فکر می کنم.
این آیه مثل یک راز است.
یک راز مهم که من نمی توانم آن را بفهمم.
آخر رگ گردن نزدیک ما نیست درون ماست.
قسمتی از ماست.
به این آیه فکر می کنم و دلم هری می ریزد.
انگار یک چیزی توی رگهایم راه می افتد.
یک چیز دوست داشتنی و قشنگ.
خدایا این چیزی که توی رگهای من می گردد تویی؟

نمی دونم...

شد شد نشد نشد مهم اینه که من تورو دارم و چیزی غیر از تو ندارم این یعنی همه چیز ... بعدا بیشتر می نویسم باید از این سردرگمی دربیام. امروز تولده هم تولد من هم تولد تو تولدمون مبارکه.