دوربین و پایه هارو جمع کردم سنگین بودند ولی خودم باید حملشون می کردم. با هر زحمتی بود ....
رعد و برق می زد.
اولش ترسیدم ولی بعدش عین بچه گیهام ژست گرفتم تا خودت یه عکس خوشگل ازم بگیری. می دونستم پرتره ی قشنگی میشه. فقط در این صورت بود که بر ترسم غلبه می کردم. همش به عکسای تو فکر می کردم. زاویه ی دوربینت رو حس می کردم. دیافراگم، لنز،درجه ی زوم، نور... همه رو می فهمیدم . دوربینت خیلی حرفه ای بود. سروصدای زیادی داشت. هیچ وقت بی خبر ازم عکس نمی گرفتی. 3،2،1 نمی کردی. شکار لحظه ها نداشتی. همیشه کلوز آپ می گرفتی. دوست داشتم بدونم وقتی با این شرایط عکس میگیری چی میشه؟
دوست داشتم آلبوم تو رو ببینم تا بدونم عکسای آلبوم تو قشنگه یا عکسای آلبوم من..
وای !!! چی میشد می یومدی و عکسایی رو که ازت گرفتم می دیدی؟
هیچی نمی خوام بدی فقط بگو ببینم از عکسا خوشت اومده یا نه؟
من به عکسای تو اطمینان دارم. می دونم همه شون قشنگند. فقط نمی دونم خودم چیکار کردم؟
اگه سخته بیایی به دیدنم پس منو دعوت کن بیام به دیدنت.
دیگه خسته شدم از این همه عکسی که مونده روی دستم و کسی هم نیست اونارو ببینه.
بیا بهم سر بزن.دلم برات تنگ شده...