دیگه از کی به کی بودن و تاریکی خسته شده بودم.
رفتم کنار پنجره، پرده ها رو کنار زدم. همه جا روشن بود.
اونقده روشن و قشنگ بود که دوست نداشتم چشمام رو ببندم.
اما نورش مثل همیشه...
ناخود آگاه دستم به طرف چشمام رفت.
شاید اینم یه لج بازی بود.
روی کاناپه دراز کشیدم.
چند روزی بود سرگیجه ها تمام ساعاتم رو پر کرده بودن.
خیلی وقت بود که دیگه نخندیده بودم. خودمو دادم دست تو...
عاشق درد شده بودم.
جوری که اگه یه روزی نداشتمش دلتنگ میشدم.
صدای موسیقی ملایم رو بلند کردم طوری که گوش عالم رو کر کنه.
این خصلت ترک نشده در من بود.
اون می خوند و من زمزمه اش می کردم.
اون خوند و من نعره کشیدم.
نعره هام از لرزش تنم بود.
خدایا ازتو معجزه ای میخواهم
معجزه ای بزرگ در حد خدا بودنت
تو خود بهتر میدانی
معجزه ای که اشک شوقم را جاری کند...
نا امید نیستم فقط دلتنگم...