هنوز مدت زیادی از رفتن داداشی نمی گذره که من این جوری دلتنگش شدم.اونقدر دلم براش تنگ شده که اندازه ی سوراخ جوراب مورچه شده.خیلی سعی کردم گریه نکنم ولی وقتی سعی می کنم گریه نکنم انگاری بیشتر گریه ام میاد. چیکار کنم دست خودم نیست خب. نمی دونم الان کجاست؟ چیکار داره می کنه؟ شکمش سیره یا نه؟ نمی دونم فقط میدونم از دوریش کلافه ام. همش بهم می گفت: من اگه واسه ات تب بکنم تو هم واسه ام تب میکنی؟ گفتم: این چه حرفیه بابا. من واسه ات غیر تب میمیرم. حالا رفته و من واسه اش تب کردم ولی هنوز نمردم. انگاری یه مرگ تدریجی ....
خدایا!!!داداشی ام هرجا هست خودت برام نگهش دار.من اونو از تو میخوام.بهش یه جور بگو من واسه اش نگرانم. بهش بگو براش دلتنگ شدم. بهش بگو منتظر خنده هاش می مونم.خدایا!!!خودت یه جوری این دل آشوبم رو آروم کن.خدایا!!!دلم تنگه...دلم واسه ی خنده هاش ...
خدایا!!!دلتنگی هامو دوست دارم. چون تورو یادم میاره.خدایا!!!شکرتتتتتتتتتتتتتتت!!!